پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

تولد سه سالگی پارلا جون

پارلا خانم سه سالگی مبارک دختر گلم باورم نمیشه که سه سال از روز تولدت گذشته سه سال که هر لحظه اون برامون پر بود از شادی و لبخند و خاطرات قشنگ تو بهترین هدیه خداوند هستی که به من و بابا وحید داده و هزار بار بهش شکر میگیم و امیدواریم بتونیم خوب تربیتت کنیم و فرد مفیدی به جامعه تحویل بدیم عزیزترینم وقتی جلوی چشمم هستی اصلا متوجه گذر زمان و بزرگ شدنت نمیشم اما وقتی به عکسهات نگاه میکنم میبینم چقدر بزرگ شدی و قد کشیدی و واسه خودت خانمی شدی.رفتارت هم کاملا خانومانه هست و آدم احساس نمیکنه با یه بچه سه ساله طرفه قربونت برم عزیزم   من و بابا خیلی دوست داریم و برات کلی آرزوی قشنگ داریم که امیدواریم به کمک خدا ...
12 بهمن 1392

پارلا دوساله شد

امسال هم مثل سال پیش به علت سایز خونه نمیدونستیم واسه تولدت چیکار کنیم تا اینکه بیخیال جشن شدیم و افتادیم به جون خونه و خونه تکونی تا خونه رو واسه اومدن عید آماده کنیم و تولدت رو هم سه نفری بگیریم و اون روز رو اختصاص بدیم به کارهایی که تو دوست داری تولدت پنج شنبه بود و من هم بردمت بیمارستانی که به دنیا اومده بودی و واسه پرستارهاش گل بردیم و نی نی کوچولوهای تازه به دنیا اومده رو دیدی بعد هم رفتیم دنبال بابا و نهار رفتیم بیرون وبعدش رفتیم برات کادو گرفتیم که اصلا قابل تو رو نداشتن (یه ماشین که خودت انتخاب کردی و یه زنجیر واسه مدالت) و برگشتیم کمی استراحت کنیم و عصر هم بریم کیک بخریم   ته دلمون می خواستیم مامان و با...
4 بهمن 1392

پاییز و زمستان 91

قرار بود بریم عروسی  نوه خاله من اما من مریض شدم و بیحال شدم و نمیخواستم برم و به اصرار خاله ها بجای خودم تو رو فرستادم با خاله ها و آنا رفتی تا هم به تو خوش بگذره و هم من بتونم استراحت کنم اینم تویی با مدلهای خود جوش که آماده شده بودی بری عروسی آقا اکبر و راحله خانم     نه به اون مدل دادنت و نه به این ژولیده بودنت حتی نمیذاری موهات رو شونه بزنیم یا حداقل کوتاه کنیم تا اینقدر پریشون نشی     تو و غزاله جون دوست خوبت تو محوطه آپارتمان آقابابا اینهاتو یه روز پاییزی خانم خانوما به چی نگاه میکنین؟ چی داری به دوستت میگی؟   اینم تویی تو آتلیه جدیدمون که ما داشتیم آماده میک...
11 آذر 1392

بهار 91

اواخر فروردین با آنا و مامان رضوان جون و دای دای و خاله فهیمه و خاله نعیمه اینها واسه صبحانه رفتیم شاهگلی هوا اونقدر سرد بود که تو داشتی یخ میزدی   از اردیبهشت ماه شروع کردیم از پوشک بگیریمت و خیلی خوب باهامون راه اومدی و کثیف کاری نکردی و شبها هم که از اولش اصلا کثیف نمیکنی و خشک میخوابی قربون ادبت برم من فقط یکبار دم در دستشویی کنار روشویی خرابکاری کردی و یکبار هم کنار تخت رو زیرپایی که شستنش خیلی زحمت نداشت   پارلا  عکاس میشود   تو هم واسه خودت یه پا عکاس شدی بابا برات یه دوربین آنالوگ خریده و همش باهاش عکس میگیری و تمرین میکنی جالبه که تو هم ما رو سوژه خودت میکنی و ازمون عکس میگیری یه عکاس...
16 آبان 1392

پارلا مدل عکاسی بابا می شود

تو یه سوژه حسابی واسه بابا بودی و همش باهات تمرین مدل و نور و... میکرد توهم که عاشق مدل دادن و... بودی زیاد غر نمیزدی و باهاش راه میومدی ناقلا میخوای لاک بزنی؟ خانم دکتر تو کتابتون چی نوشته که متعجب شدین؟ جدی جدی اینطوری نوشته؟   تو خیلی توی جو مدل و لباس و... بودی و وقتی عینک آفتابی میزیدی دیگه کلا فازت عوض میشد   یه بوس به بابایی بنداز مرسی بوست خیلی چسبید منو چقدر دوست داری؟ با دستت نشون بده...   چیه پارلا چی شده خسته شدی؟ بابا اخمات رو واکن که اصلا بهت نمیاد مامان من که ا...
9 آبان 1392

خرداد 90

خرداد ماه دای دایی اینها و مامان رضوان جون اینها رفتن مشهد و کلی برات سوغاتی های جور وا جور آوردن و اونقدر دلشون برات تنگ شده بود که تو راه نشسته بود تعداد لغاتی رو که می گی رو شمرده بود و میگفت میتونی 37تا کلمه رو بگی مرسی که اینقدر برات وقت میذارن روزی که برگشتن و میخواستیم بریم دیدنشون لباس سبز تنت کرده بودم و جورابت هم سبز بود و با کش سبز موهات رو بستم و بابا هم برات یه بادکنک سبز باد کرد که حسابی خوشحال شده بودی    بادکنک سبزه ترکید اوه چه صدایی داشت ناقلا  قرار بود بریم آنا و آقاجون رو هم ورداریم و باهم بریم دیدن مامان رضوان و حاج عمو که تو تا کوچه آنا اینها رو دیدی به زور ...
9 آبان 1392

پارلا در فروردین و اردیبهشت 90

یکی از روزهای خوب فروردین آنا هم خونه ما بود بعد از اینکه بابا از سرکار اومد و نهار خوردیم بابا هوس عکاسی به سرش زد و با هم رفتیم به آسایشگاه جزامیان بابا باغی و از طبیعت زیبای اطراف اونجا لذت بردیم تازه توت فرنگی اومده بود و بابا برامون گرفته بود تو هم خیلی با تعجب نگاهش می کردی و عجله داشتی برسیم خونه تا بشوریم و بخوری تا حدی که نتونستی جلوی خودت رو بگیری و صبر کنی برسیم خونه و همونجا تو حیاط شستم و دادم بهت تا بخوری اما چون زیاد میوه خور نیستی فقط یه گاز زدی و دیگه نخوردی منم اصرار کردم که بخور مامان خوشمزه هستش و تو دیدی تو رودروایسی مجبوری همش رو بخوری و زود از دستت انداختی زمین و اشاره کردی که اه(کثیف) شد و دیگه نمیشه خورد...
9 آبان 1392

سفر پارلا به همدان و اصفهان

اواخر اردیبهشت 90 هم مثل هر سال تصمیم داشتیم بریم مسافرت که با هم تصمیم گرفتیم بریم اصفهان آخه دو بار قبل که به اصفهان رفته بودیم چون عید بود و میخواستیم از وقتمون بیشتر استفاده کنیم و جاهای بیشتری رو ببینیم اونقدر عجله ای شده بود که زیاد نتونسته بودیم اون شهر قشنگ رو ببینیم. خلاصه بابا از طرف بانک سوئیت رزرو کرد و ما راهی شدیم اما تصمیم گرفتیم رفتنی از راه زنجان و همدان بریم و همدان رو هم بگردیم ورودی علیصدر   تو همدان به غار زیبای علیصدر رفتیم و واقعا عظمت خدا رو به عینه دیدیم که چه عجایبی تو خلقتش داره وسوژه خوبی واسه بابا گیر اومده بود و بی نهایت عکس میگرفت من و بابا مات زیبایی های غار بودیم و تو هم از ...
9 آبان 1392

آمادگی برای جشن تولد یک سالگی

کم کم داشت روز تولدت نزدیک میشد و داشتی یک ساله میشدی اما خونه مون کوچیک بود و نمیخواستیم برات جشن بگیریم و میخواستیم خیلی خصوصی و خانوادگی باشه اما خاله فهیمه و عمو جمال خیلی جدی و بدون تعارف اصرار کردن تو خونه اونها برات جشن بگیریم و ما هم اولش اصلا راضی نبودیم چون خیلی زحمت میشد اما اونقدر از ته دل اصرار میکردن که دیگه یخمون آب شد و قرار شد مهمونامون رو دعوت کنیم بیان خونه اونها برات جشن تولد بگیریم ناگفته نماند در این میان بیشتر از ما خود خاله فهیم ذوق و شوق داشت و اونقدر از جان و دل کار میکرد و خونه تکونی خونه تمیزش رو انجام میداد که من از شرمندگی آب میشدم. یک روز استاد آل یاسین رو دعوت کردیم تشریف بیارن خونه مون و زحمت عکسهای یک ...
9 آبان 1392