پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

تولد 4 سالگی پارلا

 پارلا جون وروجک                                4 سالگی مبارک  تولد تولد تولدت مبارک                  مبارک مبارک تولت مبارک دختر عزیزم کم کم داری پنج ساله میشی ولی من هنوز فکر میکنم یکی دوسال بیشتر نداری آخه اصلا باورم نمیشه 4 سال از ورود قشنگ تو به خونه گرممون گذشته . لحظه به لحظه اون چهار سال برامون سرشار بوده از شوق و نشاط و امید به زندگی فقط و فقط بخاطر تو... از تولد پارسال همش میگفتی سال بعد کیکم رو سیندرلا بگیریم و اصلا هم یادت نمیرفت و یک سال ت...
20 اسفند 1392

ماجراهای شنیدنی پارلا خانمی

  پارلا و تب درس وقتی از مهد بر میگردی زود میری سر تکالیفت و تا من نهار رو آماده میکنم تند تند همه  تکالیفت رو انجام میدی البته بیشتر اوقات تو آشپزخونه پیش من میشینی چون نمیتونی سوالات رو بخونی و همش از من میپرسی حالا چی نوشته و الان باید چکار کنم و...قربون دخمل بی سواد خودم برم     پارلا مبصر میشود چند روز که مسافرت بودیم و مهد نمیرفتی و بعدش هم هی به دلیل آلودگی یا سردی هوا مدارس رو تعطیل میکردن کم کم سختت میومد بری مهد و نمیتونستی از خواب بیدار بشی روز دوشنبه 28 بهمن هم خیلی سخت و دیر از خواب بیدار شدی و حدود 11 رسیدیم مهد خانم معلمتون  هم نیومده بود و شما وروجک ها رفته بودین تو کلاس آ...
20 اسفند 1392

تولد آنا و ولنتاین

مادر عزیزم تولد تو تولد همه خوبیهاست از صمیم قلب دوستت دارم و دستان مهربان و گرمت را هزاران بار میبوسم و تولدت را تبریگ میگویم. امیدوارم سایه پر از مهرت سالیان سال بر سر من و همه خانواده استوار بماند چرا که تو معنای واقعی محبت هستی و لایق بهترینها... تولدت مبارک     امسال روز تولد آنا یه روز متفاوت بود و متاسفانه همگی واسه اون روز برنامه خودشون رو داشتن و واسه هیچکدوممون مقدور نبود که بریم خونه شون و فقط تلفنی تبریک گفتیم و قرار رو گذاشتیم واسه روزی که همه بتونن بیان . در واقع قرار شد بمونه واسه شب پنج شنبه که همه بیکار باشن بعد هم دوباره برنامه عوض شد و قرار بر این شد تا بریم رستوران چرا که اون ...
11 اسفند 1392

زمستان 92

امسال تو سه بار جشن يلدا داشتي يكيش از طرف مهد دومي خونه دايي علي بابايي و سومي هم خونه آنا كه هر سه عالي بودن البته من و بابا اجازه شركت توي مراسم مهدتون رو نداشتيم اما خودت حسابي خوشت اومده بود البته ناگفته نماند كه از ننه سرما و گروه نمايشش كمي ترسيده بودي  با اين وجود كه بيچاره ها قبل از اينكه گريم بشن اومده بودن و خودشون رو معرفي كرده بودن و گفته بودن: خوب بچه ها حالا بريم لباس ننه سرما و ... بپوشيم و بيايم با هم بازي كنيم ولي تو قضيه رو جدي تر گرفته بودي و كمي دمق بودي كه خانم معلم مهربونتون (نگين جون) مثل اكثر مواقع اومده بود پيشت و كنارت نشسته بود و كم كم بهت خوش گذشه بود (مرسي خانم معلم گل) جشن یلدا (...
7 اسفند 1392

پاییز 92

مهر امسال برامون متفاوت از سالهای پیش بود سالهای پیش که همه تو شور و اشتیاق خرید کیف و کفش و ... مدرسه بودن ما اصلا تو باغ نبودیم و برامون مهر و خرداد هیچ فرقی با بقیه ماه ها نداشت اما امسال عزیز دردونه ما هم بزرگ شده بود باید میرفت مهد و در واقع ما بیشتر از خود تو شور و شوق داشتیم و من ده بار بیشتر لوازمی رو که از مهد گفته بودن تهیه کنیم رو میاوردم میچیدم رو میز و نگاهشون میکردم و ذوق میکردم و کار کردن باهاشون رو یادت میدادم دونه دونه همه رو با حوصله جلد کرده بودم و روشون اسمت رو تایپ کرده بودم و خلاصه ده برابر تو اشتیاق داشتم شاید به این خاطر بود که خودم هم سالهای سال این تجربه شیرین و آمادگی شب اول مهر رو داشتم و یه جور برام نوستالژی بو...
25 بهمن 1392

ژست های عکاسی پارلایی

نازنینم تو عاشق پز دادن و ژست گرفتنی و حسابی هم تو این کار خبره شدی و همش دوست داری کمد لباست رو باز کنی و یه لباس نو پیدا کنی و بپوشی بعد میای به من و بابا میگی بیاین ازم عکس بگیرین و خودت بطور خودجوش یک پزهایی میگیری که نگو...   این عروسکی که دستت هست اسمش رو گذاشتی پرنسس و جدیدا فقط با اون بازی میکنی و بقیه عروسکهات رو اصلا به حساب نمیاری اونقدر دوسش داری که تو اکثر عکسهات میگی بذار پرنسس روهم بیارم بعد عکس بگیر و آنا هم چون دیده چقدر دوسش داری واسه پرنسس خانم یه چادر خوشگل دوخته تا دوتایی چادرهاتون رو سرکنین و خاله بازی کنین ممنونم آنای مهربون مرسی بازم پرنسس بغلته   ...
25 بهمن 1392

عاشورای 92

واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا دایی نادر اینها اومدن تبریز آخ که چقدر دلمون براشون تنگ شده بود بچه ها هم واقعا مرد شده بودن آخه من نزدیک 1 سال بود ندیده بودمشون این عروسک خوشگل سرخپوست  رو هم واسه تو گرفته بودن که اسمش رو گذاشتی قره قیز(دختر مشکی) این عروسک رو هم سری قبل برات گرفته بودن که اسم اون رو هم گذاشته بودی توپول دستشون درد نکنه عاشورای امسال رو هم مثل هرسال رفتیم خونه خواهر حاج عمو و از اونجا با دسته اومدیم بیرون. کلا روز عاشورا همه یه جوری آواره خیابونن و کمتر کسی وقت میکنه نماز ظهر عاشورا و ... بخونه کاش اصلا اینجوری نمیشد و همه بیشتر توی مساجد و حسنیه ها عزاداری میکردن اما... خلاصه اینم پارلا خانم ...
16 بهمن 1392

نوروز 92

عید نوروز مبارک امسال آنا و مامان جون رفته بودن کربلا و سال تحویل پیشمون نبودن خاله دوقلوها هم رفته بودن شمال پیش دایی نادر اینها و فقط ما بودیم و آقا جون و حاج عمو که گفتیم تشریف بیارن خونه ما تا سال تحویل دور هم باشیم اما حاج عمو قبول نکرد افتخار نداد عوضش آقا جون گلمون تشریف آوردن و یه سال نو به یاد موندنی برامون شد بابا هم کلی ازمون عکس گرفت تحویل حدود 2 ظهر بود که صبر کردیم سال نو شد و بعد نهار خوردیم چون اگه قبلش میخوردیم نمیرسیدیم لحظه تحویل راحت سر سفره هفت سین بشینیم و یا مقلب بخونیم و همش بدو بدو میشد .خلاصه طبق معمول همه سال نوها  اولش تلفنی به بزرگترها تبریک گفتیم و مامان جون و آنا هم زنگ زدن و تبریک گفتن...
16 بهمن 1392

جشن تولد 84 سالگی آقابابا

بابا بزرگ خوبم تولدتون مبارک با عمه جون تصمیم گرفته بودیم واسه آقا بابا یه جشن تولد بگیریم و همه رو دعوت کنیم اما 5 اسفند شوهر خاله بابایی فوت کرد و بد بود ما بخوایم جشن بگیریم واسه همین یه مراسم خانوادگی گرفتیم و قرار شد آقابابا رو سورپرایز کنیم. من و بابا خیلی درگیر کادو بودیم که چی بگیریم که زیاد کلیشه ای نباشه و خوشش بیاد و به دردش بخوره واسه همین دوبار باهم رفتیم بازار و و کلی گشتیم تا بالاخره یه کلاه براش گرفتیم که امیدوارم خوشش بیاد عمه جون میگفت شمع نذاریم یه جورایی بد به دلش اومده بود که حالا مثلا... اما بالاخره راضی شد و شمع هم گرفتیم. آرمین هم همش میخواست سوتی بده و مامانش چشم غره میرفت اما چند بار هم از دهنش پروند...
16 بهمن 1392