یه خاطره خیلی بد...
روز چهارم بهمن ماه 91 واسمون یه روز خیلی ناراحت کننده بود که امیدوارم واسه هیچ کس دیگه ای پیش نیاد. اون روز هم مثل بقیه روزها تو رو برده بودم پیش آنا و خودم رفته بودم آتلیه.آنا اینها هم رفته بودند خونه خاله نعیم و تو رو هم برده بودند.عصر قرار بود دای دایی و آنا و مامان جون برن بازار و واسه آنا اینها یخچال و فریزر بخرن چون کم کم داشتن واسه رفتن به خونه جدید آماده میشدن.عصر مثل همیشه تو با بچه ها بازی میکردی و روی فرش نشسته بودی و وقتی میخواستی بلند بشی یه دفعه در حالت نیم خیز می افتی و دستت میمونه زیر بدنت و بهش فشار میاد و تو بدجور گریه میکنی اما اونقدر سطحی زمین خوردی که هیچ...