پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

اولین مسافرت پارلا

اردیبهشت سال 89 طبق روال هر سال میخواستیم بریم مسافرت که دایی نادر اینها دعوت کردن بریم شمال خونه اونها. و انصافا هم مثل همیشه مهمون نوازیشون عالی بود خیلی خوش گذشت و این اولین باری بود که داشتی دایی نادر اینها رو میدیدی. با دایی اینها به سیسنگان و... رفتیم و این عکس رو هم تو جنگل گرفتیم که بد جور عادت کردی انگشت بخوری بعدش دایی نادر گل پسرهاش رو سوار اسب کرد بعدن با خودش فکر کرد تو هم نی نی هستی و شاید دلت بخواد تو هم سوار بشی و دیدیم که تو چقدر اسب دوست هستی و عاشق اسب سواری هستی از الان داریم برات استعداد یابی میکنیم تا تلف نشی   البته رفتنی از جاده کرج رفتیم و یک شب هم به دعوت عمو سعید و خاله عطیه...
15 مهر 1392

پستونک خوردن پارلا

بچه هایی که پستونک میخورن خیلی دوست داشتنی میشن ولی ما نمیخواستیم تو پستونک بخوری با این وجود بابا برات پستونک خرید تا باهاش عکست رو بگیره که اصلا نمیخوردی و میدادی بیرون اما یک لحظه تو دهنت نگش داشتی و فوری عکست رو گرفتیم و برامون خیلی جالب بود و کلی خندیدیم ...
15 مهر 1392

تیر و مرداد 89 با پارلا

تودیگه داری دمر میشی و زور میزنی که خودت رو جلو بکشی قربون خنده های شیرینت چیه پارلا چرا متحیر شدی؟ نمیتونی بری جلوتر؟ آره بابا جلو رفتن رو ولش کن همون انگشتهات رو بخوری بهتره خوشمزه اس این که چیزی نیست تازه یاد گرفتی پاهات رو هم میخوری ببین نوش جان هفتم مرداد تولد اینجانبه و بابا همش میخواست یه جشن کوچولو بگیره اتفاقا دایی نادر اینهام تبریز بودن و میخواستیم اون روز بریم شاهگلی باباهم دید کاری از دستش برنماید و تصمیم گرفت یه کیک بگیریم و ببریم تو شاهگلی جشن بگیریم و چون دایی ها و مامان رضوان و زن دایی رعنا هم مردادین روش نوشته بود مردادیها تولدتان مبارک شکلشم کفش دوزک بود تو هم با دیدن ش...
15 مهر 1392

اولین ماه رمضان پارلا

ماه رمضون بود همش مهمون بودیم اینم یه عکس از اولین ماه رمضون تو در کنار پسر عمو و پسر عمه تو مهمونی آقا بابا اینها اونقدر از اینکه تو هم با ما غذا میخوردی خوشحال بودم که نگو البته فقط کمی سوپ و کمی ژله خوردی ولی چه ژله خوری هستی و ما نمیدونستیم ...
15 مهر 1392

شروع زندگی فرشته کوچولو

شب رو با مامان جون رضوان تو بیمارستان بودیم و بابا هی اس ام اس میزد و دلش پیش ما بود و ما هم اوضاع زیاد مساعدی نداشتیم. تو گرسنه بودی و از شیر مامان هم خبری نبود خلاصه با هزار مکافات از شیر نی نی های هم بیمارستانی مون کمی خوردی که با معده کوچولوت سازگار نشد و بالا آوردی. خلاصه بماند که چه شبی بود.طفلی مامان رضوان جون شیفت صبح بود و از بیمارستان یکسره رفت مدرسه که فکر کنم اونجا خوابش میگرفت قبل از رفتن ایشون مامان نسرین جون اومد و رضوان جون ما رو بهش تحویل داد و رفت.مامان نسرین هم پرستاریش با همه کمی فرق داره و زیادی به مریض میرسه و اونجام مدام بهمون میرسید و تغذیه مون میکرد اونقدر آب کمپوت بهم داده بود که کم کم داشتم بالا می آوردم راستی ب...
15 مهر 1392

قصه زمینی شدن یکی از فرشته های خداوند

داستانی که در زیر می خوانید قصه زمینی شدن یکی از فرشتگان خوب الهی است فرشته ای که خداوند با هدیه دادنش به یک خانواده شوق زندگی و درخشش عجیبی به آنها عطا فرموده. امید که مقبول افتد یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه لیلی و مجنونی بودن که دوسال بود باهم زیر یه سقف قشنگ زندگی میکردن. این لیلی و مجنون قصه ما عاشق هم بودن و زندگی خوبی رو توی کلبه کوچولو و قشنگشون داشتن و به نظر خودشون هیچ کم کسری نداشتن. تو سال 88 اوایل اردیبهشت ماه که هوا خوب شده  بود اونا هر هفته جمعه یا روزای تعطیل دیگه رو به کوه میرفتن. آخه مرد قصه ما اهل کوه و طبیعت بوداینم نمونش که از عطر گلهای بهاری قلعه ضحاک مست شده (کوه زیبای میشو) و...
15 مهر 1392

اولین عید نوروز پارلا

نزدیک عید بود و آنا اینها که هر سال عادت داشتن برن مسافرت امسال میخواستن کنسل کنن و میگفتن خاله ها و دایی اینها تنهایی برن و اونا نمیان و میخوان پیش ما باشن که من و بابا کلی بهشون اصرار کردیم و بالاخره راضی شدن که برن. ما هم شب سال تحویل شال و کلاه کردیم و بیشتر از مسافرها بار و بنه برداشتیم و رفتیم خونه آقا بابا و اونها هم خوشحال بودن که تو پیششونی. هوا اونقدر سرد بود که انگار نه انگار داره بهار میاد بابا هم هی تو رو پوشونده بود تا خدایی نکرده مریض نشی اولین سال تحویلت رو تو خونه بابا بزرگت داشتی و تو بغل بابا بودی این رو هم بگم تحویل سال حدود نه شب بود. اینم عکس اولین عید پارلای گل ما بعدش بهمون عیدی دادن و قسمت های خوب...
11 مهر 1392

اولین 13 به در پارلا (89)

واسه روز سیزده بدر رفتیم طرفای مرند به باغ یکی از دوستهای دایی علی(دایی بابا) و تو هم طبق معمول اصلا اذیت نکردی و بیشترش رو تو چادر خواب بودی ولی بعد از ظهر بیدارت کردیم و آوردیم بیرون تا کمی آفتاب بهت بخوره و سر حال تر بشی اینم یه عکس از اولین سیزده بدر تو در کنار مامان و بابا   ...
11 مهر 1392

سوراخ کردن گوشهای پارلا

روز یازده فروردین من و تو توی خونه تنها بودیم که یهو به سرم زد ببرم و گوشهات رو سوراخ کنم تا وقتی بابا و دیگران ببیننت سورپرایز بشن و زود آماده کردمت و اول رفتیم تو مرکز بهداشت برات پرونده باز کردیم و برگشتنی رفتیم کلینیک محله مون(نور سپهر) و گفتم میخوام گوشهای بچه ام رو سوراخ کنین پرستارها با تعجب پرسیدن بچه خودتونه؟ منم گفتم خوب بله چطور مگه؟ اونام با خنده گفتن آخه واسه این جور کارها معمولا مادرها با یه ایل میان و مامان بزرگها و خاله و عمه و... همه جمع میشن با هم میان و آخرش فشار مادره میفته و... آفرین به شما که با دل و جرات هستین اولش میخواستن خودشون تو بغلشون نگهت دارن که من گفتم اصلا نمیشه و باید بغل خودم باشه خلاصه چند رنگ گوش...
11 مهر 1392