پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

آمادگی برای جشن تولد یک سالگی

کم کم داشت روز تولدت نزدیک میشد و داشتی یک ساله میشدی اما خونه مون کوچیک بود و نمیخواستیم برات جشن بگیریم و میخواستیم خیلی خصوصی و خانوادگی باشه اما خاله فهیمه و عمو جمال خیلی جدی و بدون تعارف اصرار کردن تو خونه اونها برات جشن بگیریم و ما هم اولش اصلا راضی نبودیم چون خیلی زحمت میشد اما اونقدر از ته دل اصرار میکردن که دیگه یخمون آب شد و قرار شد مهمونامون رو دعوت کنیم بیان خونه اونها برات جشن تولد بگیریم ناگفته نماند در این میان بیشتر از ما خود خاله فهیم ذوق و شوق داشت و اونقدر از جان و دل کار میکرد و خونه تکونی خونه تمیزش رو انجام میداد که من از شرمندگی آب میشدم. یک روز استاد آل یاسین رو دعوت کردیم تشریف بیارن خونه مون و زحمت عکسهای یک ...
9 آبان 1392

اولین جشن تولد پارلا

روز تولد خودت که 11 اسفند هست افتاده بود به چهار شنبه و ما مهمونهامون رو واسه 13 اسفند که جمعه هستش دعوت کردیم. روز قبلش هم همه جهاد کرده بودن و جمع شده بودیم خونه خاله فهیم اینها و همه جای خونه رو تزئین کردیم بابا و عمو جمال و عمو اکبر هر کدوم یه بسته صدتایی بادکنک فوت کرده بودن و دیگه نای حرف زدن هم نداشتن و از نفس افتاده بودن مامان رضوان جون هم مسئول تزئئین در و دیوار بود و چون مربی پرورشی هستش حسابی تو این کارها وارده و همه تا یه جایی گیر میکردن صداش می کردن کمکککککک اونهم زود می رفت و درستش می کرد علی هم با بادکنک ها رو دیوار نوشته بود پارلا آنا هم به تو می رسید و تر و خشکت میکرد تا یاد شیر نیفتی و نیای سرا...
9 آبان 1392

پارلا و عزای سید الشهدا

روز شهادت حضرت علی اصغر واسه بچه ها یه مراسم عذارداری میگرن که اون سال تو مسجد طوبی بود و من و خاله فهیم هم تو رو بردیم که یه شور و حال خاصی داشت و بعد از برگشتن بابا این عکس ها رو تو آتلیه خونگیمون ازتو گرفت آخه بابا یک سوم اتاق کارمون رو کرده آتلیه و پرده کشیده و نورهاش رو چیده و خلاصه یه آتلیه حسابی درست کرده بچه قند نخور این هم ابراز ندامت و پشیمانی از خوردن قند دخترم امیدوارم کنیز حضرت زینب باشی و یک انسان واقعی مثل اون بزرگوارها بشی اون شب قرار بود همه خاله ها و دایی اینها بیان خونه ما البته آنا و آقاجون رفته بودن شمال پیش دایی نادر اینها و اینجا نبودن تو هم عاشق آرمان و علی هستی و ا...
9 آبان 1392

وقتی پارلا و بابا تنها میشن...

اکثر مواقعی که که جایی کار داشتم یا جایی میخواستم برم و تو رو نبرم میبردمت خونه خاله فهیم یا یکی از مامان جونها و کمتر با بابایی تنها بودی چون وقتی تنها گیرت می آورد یه کارهایی میکرد که اون سرش ناپیدا بود البته بماند که تو خونه هم به اندازه دو روز کار میتراشید و هر چی اسباب بازی و ... داشتی رو می آورد باهاشون مدل های عجیب و غریب درست میکرد و بیشتر از تو خودش ذوق می کرد(سبک بابا در این گونه موارد کوبیسم هستش). این هم نمونه های عینیش اینجا بابا داره امتحان میکنه ببینه سرت کلاه میره یا نه و میخواد روحیه زرنگ بودن و مقاومت در برابر کلاه سر آدم گذاشتن رو در تو تقویت کنه و لپش رو باد داده تا ببینه وقتی گرسنه هستی عوض شیر هر چیز دیگه ای رو می...
9 آبان 1392

شهریور 89

عاشق گوجه فرنگی هستی و تا میبینی من دارم سالاد درست میکنم یا به هر دلیل گوجه خورد میکنم حتما دلت میخواد بهت گوجه بدم و بخوری خوشبختانه بهت حساسیت نمیده اما دکترت گفته نباید تا یک سال گوجه فرنگی میل کنی تو هم که اصلا میل نمیکنی پارلا دخترم مگه نگفتم نخور برات خوب نیست؟ بابایی گوجه رو بگیر از دستش چی شد مامانی؟ چرا بغض کردی؟ الان میام گوجه خوشمزه ام رو ازت پس بگیرم   امسال پاییز زود تر از وقتش اومده و هوا کم کم سرد شده یه روز که تعطیل بود و صبح میخواستیم بریم خونه آنا من برات لباس نسبتا گرم پوشونده بودم و تو احساس میکردی متفاوت شدی و متعجب بودی و حسابی شیرین کاری میکردی و ما رو میخندوندی چه صداهای عجیب ...
9 آبان 1392

ماجراهای پارلا و آرمین

یواش یواش داری یاد میگیری با هم بازی های هم سن و سال خودت بازی منی و با آرمین داری جور میشی اما چه جور شدنی... نگیر آقا پس حداقل شطرنجیش کن تازگی ها یاد گرفتی همه رو میبوسی تا حرفت رو گوش کنه این هم خرداد ماه 90 بود که عادت کردین وقتی میریم خونه مامان نسرین جون زود میرین تو اون کشو یا توی کمد میشینین و اونجا رو کردین واسه خودتون اتاق بازی مامان جون هم اونجا رو خالی کرده تا راحت تر بازی کنین  پارلا و آرمین در چشن تولد عموجون (آذر 90)     ...
21 مهر 1392

پارلا توی جشن تولد دوستهاش

جشن تولد آرمین (26 مهر 90) آرمین - پارلا - محمد امین   این هم پارلا تو جشن تولد یکسالگی محمد امین به همراه دختر خاله محمد امین که اون هم 21 روز از محمد امین بزرگتره (30 دی ماه 90) پارلا - محمد امین - مریم ...
21 مهر 1392

اولین تابستون پارلا

خونه آنا اینها آنا همش تو رو میبرد تو حیاط تا حموم آفتاب بگیری و اینم عکست بابا مسئولیت حموم کردن شما رو به عهده داشت و همیشه میبردت حموم و تمیز میشدی و حسابی خوردنی میشدی خیلی هم عاشق آب بازی بودی و بهتون خوش میگذشت   بعدش اونقدر خسته میشدی که حسابی میخوابیدی.   تابستون داشت از راه می رسید و هوا گرم میشد قدیمی ترها میگفتن اول تابستون که بچه بار اولشه تابستون رو میبینه بدنش رو حنا میکشن تا بدنش رو در مقابل گرما زدگی تابستون محفوظ کنه ما هم که اهل خرافات و... نیستیم اصلا اهمیت نمیدادیم اما اول تیر ماه هر کی ما رو میدید میپرسید بدنت رو حنا زدیم یا نه؟ همسایه مون اومد دم در گفت حنا داری یه کم بهم بدی؟گفتم ن...
21 مهر 1392

چهار دست و پا رفتن پارلا

دیگه از خزیدن خبری نیست و کاملا داری چهار دست و پا راه میری و گلیم خودت رو از آب بیرون میکشی مهر 89 فصل ترشی از راه رسیده بود و ما هم با هم رفته بودیم خونه آنا تا ترشی درست کنیم این هم تو و ظرف ترشی ما...  این هم از خانم مهندس ما...   ...
18 مهر 1392