خرداد 90
خرداد ماه دای دایی اینها و مامان رضوان جون اینها رفتن مشهد و کلی برات سوغاتی های جور وا جور آوردن و اونقدر دلشون برات تنگ شده بود که تو راه نشسته بود تعداد لغاتی رو که می گی رو شمرده بود و میگفت میتونی 37تا کلمه رو بگی مرسی که اینقدر برات وقت میذارن
روزی که برگشتن و میخواستیم بریم دیدنشون لباس سبز تنت کرده بودم و جورابت هم سبز بود و با کش سبز موهات رو بستم و بابا هم برات یه بادکنک سبز باد کرد که حسابی خوشحال شده بودی
بادکنک سبزه ترکید
اوه چه صدایی داشت ناقلا
قرار بود بریم آنا و آقاجون رو هم ورداریم و باهم بریم دیدن مامان رضوان و حاج عمو که تو تا کوچه آنا اینها رو دیدی به زور از ماشین پیاده شدی و دویدی طرف خونه آنا که اونها هم بیرون بودن و داشتن میومدن طرف ما و وقتی تو رو با اون تیپ سبز و روی خندون دیدن که داری میدویی بغلشون چنان ذوقی کردن که آنا همیشه میگه هیچ وقت اون روز پارلا رو یادم نمیره که با چه شوقی میدوید به طرف من و رنگ سبز هم خیلی بهش میومد.
واییییی خدا فندق من داره فندق میخورهتو فندق بخور منم تو رو میخورم
یکی از جمعه های خرداد هم که مثل همه جمعه ها میرفتیم خونه آقا بابا من رفتم بالا ولی تو و بابا موندین تو محوطه و کمی بازی کردین این هم تو و محوطه چمران که نشستی تو چمن و به یه کلاغ در حال پرواز نگاه میکنی
کلاغه اومده رو زمین نشسته
کلاغه داره بهت نزدیک میشه....