پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

پارلا و عزای سیدالشهدا(2)

شب تاسوعا- بقعه سید ابراهیم هوا بس ناجوانمردانه سرد است پارلا و علی کوچولو چند تا شتر آورده بودن که یکیشون بچه هم داشت و شیر میخورد تو هم که به حد کافی میترسیدی نزدیکشون بشی   با هزار قصه و... بالاخره بردیمت تا سوار شتر بشی نگو بچه اش طرف دیگه شتر اون پایین داره شیر میخورده و میشه گفت تقریبا قایم شده بود توهم که سوار شدی بچش سرش رو بلند کرد و نزدیک تو آورد و تو صورتت فوت کرد و تو چنان ترسیدی که فکر کنم تا عمرداری یادت نمیره روز عاشورا پارلا و دایی نادر جون راستی تا یادم نرفته بگم که تو 21 ماهت هست و یکی دو روزه که میخوایم از شیر بگیریمت و بنا به توصیه پیش کسوتها اول از یک سینه گرفتیمت و بعد از او...
21 مهر 1392

پارلا توی جشن تولد دوستهاش

جشن تولد آرمین (26 مهر 90) آرمین - پارلا - محمد امین   این هم پارلا تو جشن تولد یکسالگی محمد امین به همراه دختر خاله محمد امین که اون هم 21 روز از محمد امین بزرگتره (30 دی ماه 90) پارلا - محمد امین - مریم ...
21 مهر 1392

اولین تابستون پارلا

خونه آنا اینها آنا همش تو رو میبرد تو حیاط تا حموم آفتاب بگیری و اینم عکست بابا مسئولیت حموم کردن شما رو به عهده داشت و همیشه میبردت حموم و تمیز میشدی و حسابی خوردنی میشدی خیلی هم عاشق آب بازی بودی و بهتون خوش میگذشت   بعدش اونقدر خسته میشدی که حسابی میخوابیدی.   تابستون داشت از راه می رسید و هوا گرم میشد قدیمی ترها میگفتن اول تابستون که بچه بار اولشه تابستون رو میبینه بدنش رو حنا میکشن تا بدنش رو در مقابل گرما زدگی تابستون محفوظ کنه ما هم که اهل خرافات و... نیستیم اصلا اهمیت نمیدادیم اما اول تیر ماه هر کی ما رو میدید میپرسید بدنت رو حنا زدیم یا نه؟ همسایه مون اومد دم در گفت حنا داری یه کم بهم بدی؟گفتم ن...
21 مهر 1392

عید 90

لحظه تحویل سال نو امسال نصف شب بود و تو و بابا بیدار نشدین و من تنهایی سر سفره هفت سین نشستم و واسه شادی و سلامتی خانواده خوبمون دعا کردم. از شب لباس و کفش و... عید تو رو گذاشته بودم کنار کمد تا صبح زیاد وقت صرف نکنیم و تو هم که عاشق لباس  نو هستی با دیدن اونها خواب از سرت بپره و زودتر بریم دیدن مامان و بابا هامون صبح تو آشپزخونه بودم و داشتم صبحانه آماده میکردم که بابا صدام کرد و اومدم و با این صحنه مواجه شدم اولش حدود چند ثانیه تو رو  بین عروسکها تشخیص ندادم و گفتم پارلا کو؟!..... بابا تو رو دورچین عروسک کرده بود این لباسها رو خاله نعیم وقتی تو هنوز زمینی نشده بودی برات گرفته بود کلاه هم مال لباسهایی هستن که ریح...
18 مهر 1392

چهار دست و پا رفتن پارلا

دیگه از خزیدن خبری نیست و کاملا داری چهار دست و پا راه میری و گلیم خودت رو از آب بیرون میکشی مهر 89 فصل ترشی از راه رسیده بود و ما هم با هم رفته بودیم خونه آنا تا ترشی درست کنیم این هم تو و ظرف ترشی ما...  این هم از خانم مهندس ما...   ...
18 مهر 1392

دندون دار شدن پارلا

مهر89 سوم مهر ماه تا صبح نخوابیدی و همش تب داشتی و ناله می کردی و اصلا حال نداشتی کمی هم اسهال داشتی صبح بردیمت پیش دکترت و ایشون هم بهمون مژده دادن داری دندون دار میشی البته کمی هم سرماخوردگی داشتی و این اولین سرماخوردگی تو بود یواش یواش دهن خوشگلت داشت مرواریددار میشد وای خدا وقتی آب میخوردی و فکت رو میزدی به لبه فنجون و صدای دندونت رو میشنیدیم دلمون آب میشد و صدبار میبوسیمت البته به همین سادگی ها نبود ها!!! کلی زحمت کشیده بودی تا به اینجا رسیده چقدر تب کردی چقدر پوشک کثیف کردی خدا میدونه اونقدر آب دهنت شرشر میکرد که روزی ده بار بلوزت رو عوض میکردیم چقدر لثه های کوچیک نازت میخوارید... خلاصه زحماتت به ثمر نششسته بود و دیگ...
16 مهر 1392

اولین آراشگاه رفتن پارلا

 با وجود تو اونقدر روزهامون پر از خاطره و زیبا سپری میشد که دوست دارم همه شون رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونیشون اما اونقدر زیاده که نه من میتونم همه رو بنویسم و نه تو حوصله داری همه شون رو بخونی  خلاصه از حدود ده ماهگی شروع کردی به ایستادن و قدم برداشتن که با هر قدمت دل ما رو هم باهاش میبردی و چنان با ترس و تمرکز قدم بر میداشتی که انگار داری برای اولین بارخلبانی میکنی یا یه کار شاق تر انجام میدی خدایا چه احساس قشنگی بود دیگه از ماه یازدهم قدم زدنت حرفه ای تر شده بود و واسه یک سالگیت راحت تر میتونستی راه بری و همه خوششون میومد روز تولدت داشت نزدیک میشد و ما دلمون میخواست ببریمت آرایشگاه تا موهات کمی مرتب بشن و شاید فر...
15 مهر 1392

اولین عروسی رفتن پارلا

فامیل آنا تو روستای خانگاه هریس زندگی میکردن و عروسی دخترشون هاجر جون بود و ما رو هم دعوت کرده بودن منم عاشق این بودم که یکبار بتونم عروسی روستایی رو ببینم و اصرار کردم تا بریم. دو روز بعدش خاله نعیمه اینها که تازه رفته بودن خونه خودشون و مهمونی گرفته بودن یه جشن بود دیگه خلاصه واسه همین اونا نیومدن خاله فهیم هم گفت من میرم کمک نعیم و اونم نیومد اما ما و مامان جون رضوان اینها و دایی ناصر اینها و آنا اینها باهم رفتیم که خاله و دختر خاله هم اومده بودن و حسابی خوش گذشت و این اولین بار بود که تو عروس می دیدی نا گفته نماند که اصلا اون چیزی که تو ذهن ما بود اونطوری نشد و روستا اصلا کم کسری از شهر نداشت و مهموناش لباسهای آن چنانی داشتن و همش لب...
15 مهر 1392