خاطرات روزهای اول زندگی پارلا
روزهای اولی که پا به این دنیا گذاشته بودی زیاد با آداب دنیا آشنا نبودی و شب و روز رو قاطی میکردی و روزها بیشترش رو میخوابیدی و بیشتر شب رو بیدار بودی و میخواستی بازی کنی اما خیلی زود عادت کردی و کم کم داشتی روال زندگی دنیایی رو پیدا میکردی.اما هنوز شیرت کم بود و نق میزدی. روز دهم تولدت دیگه آنا و مامان جونا میخواستن برگردن خونه هاشون و ما مجبور میشدیم تنها باشیم که این قسمتش زیاد خوب نبود. اما قبل از رفتنششون همه خونه رو برگردوندن به حالت اول و تخت علی رو پس دادن و کادوها رو جمع کردن و...کلی هم غذا درست کردن. روز دهم عروسی دختر جاری مامان جون رضوان بود که من و عروس خانم خیلی با هم دوست بودیم. تالار هم نزدیک خونه ما بود خاله ها و ماما...
نویسنده :
مامان پارلا
10:01