پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

خاطرات روزهای اول زندگی پارلا

روزهای اولی که پا به این دنیا گذاشته بودی زیاد با آداب دنیا آشنا نبودی و شب و روز رو قاطی میکردی و روزها بیشترش رو میخوابیدی و بیشتر شب رو بیدار بودی و میخواستی بازی کنی اما خیلی زود عادت کردی و کم کم داشتی روال زندگی دنیایی رو پیدا میکردی.اما هنوز شیرت کم بود و نق میزدی. روز دهم تولدت دیگه آنا و مامان جونا میخواستن برگردن خونه هاشون و ما مجبور میشدیم تنها باشیم که این قسمتش زیاد خوب نبود. اما قبل از رفتنششون همه خونه رو برگردوندن به حالت اول و تخت علی رو پس دادن و کادوها رو جمع کردن و...کلی هم غذا درست کردن. روز دهم عروسی دختر جاری مامان جون رضوان بود که من و عروس خانم خیلی با هم دوست بودیم. تالار هم نزدیک خونه ما بود خاله ها و ماما...
9 مهر 1392

حرف های مامان و بابا با فرشته زمینی شون

سلام دختر گلم من مامانت هستم. مامان هانیه.خدارو بخاطر داشتن فرشته کوچولویی مثل تو شکرگذارم و ازش میخوام منو قابل بدونه و حالاکه تورو بهم هدیه کرده تو تربیتت کمکم کنه و نذاره کم بیارم یا سهل انگاری کنم . میخوام از این به بعد همه خاطره های خوب و احیانا خدایی نکرده خاطرات بدمون رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی با خوندن اونا بدونی چقدر عزیز بودی و هر لحظه زندگی مارو پر از درخشش و نور کردی. سلام بهانه کوچک ولی خیلی بزرگ زندگی من. من بابای تو هستم. باباوحید. از اینکه تو شدی دختر من خیلی خوشحالم امیدوارم دوستهای خوبی برای هم باشیم و در کنار هم زندگی پر از شادی و درخشانی داشته باشیم و جمع سه نفریمان همیشه به همین اندازه شیرین و بانشاط بماند. ...
7 مهر 1392