اولین عروسی رفتن پارلا
فامیل آنا تو روستای خانگاه هریس زندگی میکردن و عروسی دخترشون هاجر جون بود و ما رو هم دعوت کرده بودن منم عاشق این بودم که یکبار بتونم عروسی روستایی رو ببینم و اصرار کردم تا بریم. دو روز بعدش خاله نعیمه اینها که تازه رفته بودن خونه خودشون و مهمونی گرفته بودن یه جشن بود دیگه خلاصه واسه همین اونا نیومدنخاله فهیم هم گفت من میرم کمک نعیم و اونم نیومد اما ما و مامان جون رضوان اینها و دایی ناصر اینها و آنا اینها باهم رفتیم که خاله و دختر خاله هم اومده بودن و حسابی خوش گذشت و این اولین بار بود که تو عروس می دیدی نا گفته نماند که اصلا اون چیزی که تو ذهن ما بود اونطوری نشد و روستا اصلا کم کسری از شهر نداشت و مهموناش لباسهای آن چنانی داشتن و همش لباس عوض میکردن و...و ماهم متحیر نگاهشون میکردیم و عصر ارتباطات رو به عینه میدیدم.
خلاصه اولش خیلی خوشت اومده بود اما کم کم خسته شدی و مامان جون گذاشتت رو پاش و تو گوشات پنبه چپوندیم تا کم کم خوابیدی و چیز زیادی از عروسی نفهمیدی.
دهم تیر ماه هم عروسی نوه خاله من بود و میخواستم شما رو نبرم تا سر و صدا اذیتت نکنه و راحت تو خونه استراحت کنی اما خاله ها اونقدر ناراحت شدن و دعوام کردن که نگو... میگفتن دختر بچه ها عاشق عروسین و بیارش تا خوشحال بشه (آخه مگه تو نیم وجبی چی حالت میشه که عروسی هم حالیت بشه؟!)
اون روز یه بادکنک کم باد دستت داده بودم تا باهاش بازی کنی و منم بتونم به خودم برسه که یهو دیدم بادکنک رو اونقدر گاز گرفتی که ترکید منم چه ذوقی کردم که دخترم بزرگ شده و بادکنک ترکونده و روش رو نوشتم و گذاشتم تو آلبومت این همون بادکنکه.
تو عروسی حسابی خوشحالی میکردی و اصلا اذیت نکردی و واقعا انگار خیلی چیزها حالیت میشه و من بی خبرم بعد از برگشتن هم ازت عکس گرفتیم