پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

اولین عروسی رفتن پارلا

1392/7/15 11:39
نویسنده : مامان پارلا
244 بازدید
اشتراک گذاری

فامیل آنا تو روستای خانگاه هریس زندگی میکردن و عروسی دخترشون هاجر جون بود و ما رو هم دعوت کرده بودن ماچمنم عاشق این بودم که یکبار بتونم عروسی روستایی رو ببینم و اصرار کردم تا بریم.شیطان دو روز بعدش خاله نعیمه اینها که تازه رفته بودن خونه خودشون و مهمونی گرفته بودن یه جشن بود دیگه خلاصه واسه همین اونا نیومدنقهرخاله فهیم هم گفت من میرم کمک نعیم و اونم نیومد تشویقاما ما و مامان جون رضوان اینها و دایی ناصر اینها و آنا اینها باهم رفتیم که خاله و دختر خاله هم اومده بودن و حسابی خوش گذشت هوراو این اولین بار بود که تو عروس می دیدی نا گفته نماند که اصلا اون چیزی که تو ذهن ما بود اونطوری نشد و روستا اصلا کم کسری از شهر نداشت و مهموناش لباسهای آن چنانی داشتن و همش لباس عوض میکردن سوالتعجبو...و ماهم متحیر نگاهشون میکردیم و عصر ارتباطات رو به عینه میدیدم.ابله

خلاصه اولش خیلی خوشت اومده بود اما کم کم خسته شدی و مامان جون گذاشتت رو پاش و تو گوشات پنبه چپوندیم تا کم کم خوابیدی و چیز زیادی از عروسی نفهمیدی.فرشته

 

دهم تیر ماه هم عروسی نوه خاله من بود و میخواستم شما رو نبرم تا سر و صدا اذیتت نکنه عصبانیو راحت تو خونه استراحت کنی اما خاله ها اونقدر ناراحت شدن و دعوام کردن که نگو... عصبانیمیگفتن دختر بچه ها عاشق عروسین و بیارش تا خوشحال بشه تعجب(آخه مگه تو نیم وجبی چی حالت میشه که عروسی هم حالیت بشه؟!)تعجب

اون روز یه بادکنک کم باد دستت داده بودم تا باهاش بازی کنی و منم بتونم به خودم برسه که یهو دیدم بادکنک رو اونقدر گاز گرفتی که ترکید بای بایمنم چه ذوقی کردم که دخترم بزرگ شده و بادکنک ترکونده نیشخندو روش رو نوشتم و گذاشتم تو آلبومت این همون بادکنکه.

 

تو عروسی حسابی خوشحالی میکردی و اصلا اذیت نکردی و واقعا انگار خیلی چیزها حالیت میشه و من بی خبرم بعد از برگشتن هم ازت عکس گرفتیم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)