پارلا و عزای سیدالشهدا(2)
شب تاسوعا- بقعه سید ابراهیم
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
پارلا و علی کوچولو
چند تا شتر آورده بودن که یکیشون بچه هم داشت و شیر میخورد تو هم که به حد کافی میترسیدی نزدیکشون بشی با هزار قصه و... بالاخره بردیمت تا سوار شتر بشی نگو بچه اش طرف دیگه شتر اون پایین داره شیر میخورده و میشه گفت تقریبا قایم شده بود توهم که سوار شدی بچش سرش رو بلند کرد و نزدیک تو آورد و تو صورتت فوت کردو تو چنان ترسیدی که فکر کنم تا عمرداری یادت نمیره
روز عاشورا
پارلا و دایی نادر جون
راستی تا یادم نرفته بگم که تو 21 ماهت هست و یکی دو روزه که میخوایم از شیر بگیریمت و بنا به توصیه پیش کسوتها اول از یک سینه گرفتیمت و بعد از اونیکیتو ایام تاسوعا و عاشورا تو داری از شیرگرفته میشیو یکی دو روزه که روزها اصلا نمیخوری اما شبها وقتی خوابی کمی میخوری تا منم کمتر درد بکشم همه مخصوصا مامان رضوان جون ناراحت بودن که تو این روزهای احسان من حق مسلم تو رو ازت گرفتمو میگفتن بهتر بود یه کم دیگه صبر میکردیمولی تو چنان صبورانه با این موضوع کنار اومدی و درک کردی و اصلا به روی خودت نیاوردی که دلمون رو بیشتر خون کرد کاش کمی بچه گی بکنی و این قدر درکت زیاد نباشه گلم
ولی شبها تا یه مدت نمیدونستی چطوری بخوابی و بابا تو رو میخوابوند تا کمتر پیش من باشی و اذیت نشیم