پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

عید 90

1392/7/18 21:41
نویسنده : مامان پارلا
258 بازدید
اشتراک گذاری

لحظه تحویل سال نو امسال نصف شب بود و تو و بابا بیدار نشدین و من تنهایی سر سفره هفت سین نشستم و واسه شادی و سلامتی خانواده خوبمون دعا کردم.لبخند

از شب لباس و کفش و... عید تو رو گذاشته بودم کنار کمد تا صبح زیاد وقت صرف نکنیم و تو هم که عاشق لباس  نو هستی با دیدن اونها خواب از سرت بپره و زودتر بریم دیدن مامان و بابا هاموننیشخند

صبح تو آشپزخونه بودم و داشتم صبحانه آماده میکردم که بابا صدام کرد و اومدم و با این صحنه مواجه شدمابلهاولش حدود چند ثانیه تو رو  بین عروسکها تشخیص ندادم و گفتم پارلا کو؟!.....سوالابله

بابا تو رو دورچین عروسک کرده بودخنده

این لباسها رو خاله نعیم وقتی تو هنوز زمینی نشده بودی برات گرفته بودلبخند کلاه هم مال لباسهایی هستن که ریحانه اینها واسه تولدت گرفته بودنقلبو واسه رفتن به خونه عمه جون اینها تنت کرده بودیم و من هنوز حاضر نبودم که تو و بابا رفتین پایین تا من هم بیاممنتظر دم در راه پله یه پله مانند خیلی کوچولو بود که اونجا گیر کرده بودی و جرات نمیکردی خودت ازش رد بشیخجالت و همش بابا رو صدا میکردی تا بیاد کمکت کنه اون هم که این صحنه براش جالب بود ازت عکس گرفته.تشویق

همش بابا با استاد اینها می فتن تور عکاسی و اصرار داشتن ما هم باهاشون بریم اما چون تو حوصله ات سر میرفتخمیازه من زیاد باهاشون نمیرفتم مگر اینکه جایی میرفتن که برای تو هم جذاب باشهچشمک

تو تعطیلات عید نوه استاد آل یاسین سهیل جان اومده بودن تبریز و وقتی بابا اینها میخواستن برن عکاسی سهیل اینها و ما هم باهاشون میرفتیم. این جا هم رفتیم شاهگلی

همچین با جعبه شیر کاکائو بازی میکنی که انگار حسابی عاشق شیر هستی و میخوریشدروغگوبین خودمون باشه ها اصلا شیر نمیخوریساکتمشغول تلفن (نه میوه ای و نه شکلاتی و...) این شیر کاکائویی هم که دستته مامان بزرگ سهیل برات گرفته بود که همش میریختی رو لباست و خودت هم چندشت میشدسوال و ناچاراسوال بنده مواد توی قوطی رو نوش جان کردمنیشخند و جنابعالی با قوطی خالی داری فیلم شیر خوردن بازی میکنیمنتظر

این هم اولین باری هست که تو رفتی لونا پارک شاهگلی و سوار مریگورانت شدیچشمک اما همش ترسیدی و نق زدیدل شکستهآخه خیلی محتاطیتشویق

اینجام رفته بودیم بابا اینها از پیست اسب سواری عکاسی کننآخ تو هم خیلی اسب دوست داشتی بهش میگفتی اپسبغل

  این هم نتیجه زحمات بابااوه که واقعا خوشگله دستش درد نکنه تشویق

سیزدهم فروردین 90

رفته بودیم به کارخونه خاله پروین بابا توی قم تپه نزدیک صوفیان و با اینکه جای سر سبزی نبود اما چون ملک شخصی بود و کسی مزاحم نبود و شلوغ نبود چون همه جمع بودیم حسابی خوش گذشت و کلی گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم

دنبال چی میگردی خوشگل خانوم؟سوالمورچه ها رو میخوای شکار کنی؟خنده

بازم دستت کثیف شد گلم؟لبخندآخه تو چقدر تمیزیبغل

اینها هم شاهکارهای باباتشویقکه از صبح که رسیدیم شروع کرد به عکاسی تا غروب که برگشتیماوه واونقدر خسته شده بود که دیگه حتی نای رانندگی هم نداشتماچ

کلی هم سوژه با انرژی و جون داشت که هر کاری میگفت میکردنخنده و بابا هم ذوق کرده بود و استعداد هاش رو داشت پرورش می دادچشمک

اینم پارلایی که کلاه سرش رفته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)