پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

تابستان 92

دختر نازم رفته رفته داری خانوم تر و با وقار تر و فهمیده تر میشی نمیتونم حس واقعی درونم رو برات بنویسم چون به جمله ها نمیگنجه فقط همین رو بگم که مادرانه عاشقتم اکثر روزها صبح با من میای آتلیه و میشینی جلوی دفتر و با عروسک ها و اسباب بازیهایی که گذاشتی تو آتیله بازی میکنی اکثر رهگذرها هم میگن ااا این همون دختر بچه ویتربن هستش و یه نازت میکنن و رد میشن یا یه چیزی ازت میپرسن و بالاخره تو محل واسه خودت معروفیتی پیدا کردی که نگو... صندلی کوچولوت رو هم بردیم اونجا و با خودت این طرف و اون طرف میبری و میشینی روش و مثلا فروشنده میشی و شکلات و... به عروسکهات میفروشی خدا نکنه بچه یه مشتری نگاه چپ به صندلیت بندازه چه برسه که بخواد روش بشینه...
16 بهمن 1392

بهار 92

 14 و 15 فروردین ریحانه جون اومده بود خونه ما و تو هم که عاشق ریحانه ای حسابی باهاش گرم گرفته بودی بعد از ظهر من و بابا نشسته بودیم تو اتاق نشیمن و تو وریحانه خیلی بی سرو صدا رفته بودین اتاق تو و داشتین بازی میکردین تا اینکه ریحانه اومد گفت چشماتون رو ببندین بعد تو اومدی با این سر و وضع... مثلا تو عروس شده بودی و اینم ماشین عروس بود جنان قضیه رو جدی گرفته بودی که انگار معروفترین آرایشگر شهر آرایشت کرده خلاصه که کلی خندیدیم دستش درد نکنه   تولد علی 26 اردیبهشت   اواخر خرداد سفر به طبیعت زیبای ارسباران و قلعه بابک پارلای 3 ساله خودش رفت تا بالای قلعه بابک و برگشت راهی که خ...
15 بهمن 1392

یه خاطره خیلی بد...

       روز چهارم بهمن ماه 91 واسمون یه روز خیلی ناراحت کننده بود که امیدوارم واسه هیچ کس دیگه ای پیش نیاد. اون روز هم مثل بقیه روزها تو رو برده بودم پیش آنا و خودم رفته بودم آتلیه.آنا اینها هم رفته بودند خونه خاله نعیم و تو رو هم برده بودند.عصر قرار بود دای دایی و آنا و مامان جون برن بازار و واسه آنا اینها یخچال و فریزر بخرن چون کم کم داشتن واسه رفتن به خونه جدید آماده میشدن.عصر مثل همیشه تو با بچه ها بازی میکردی و روی فرش نشسته بودی و وقتی میخواستی بلند بشی یه دفعه در حالت نیم خیز می افتی و دستت میمونه زیر بدنت و بهش فشار میاد و تو بدجور گریه میکنی اما اونقدر سطحی زمین خوردی که هیچ...
15 بهمن 1392

عکسهای آتیه ای پارلا واسه تولد سه سالگی

دختر گلم اینها نمونه ای از عکسهایی هستن که در آستانه تولد سه سالگیت با بابایی تو آتلیه خودمون ازت گرفتیم تا یکیش رو بزنیم به ویترینمون و تو هم مثل همیشه باهامون همکاری کردی و عکسهات یکی از یکی بهتر شدن این ژستت  رو خیلی دوست دارم و دادمش پازل کردنش امیدوارم واسه فارغ التحصیل شدنت عکس بگیریم ...
15 بهمن 1392

تابستان 91 و اسباب کشی

اوایل تیر آقای صحیحی دوست عکاسی بابا ما رو دعوت کردن به باغشون واسه توت خوری که پارسال هم دعوتمون کرده بودن و خوش گذشته بود امسال هم خوش گذشت.باغشون آباد و پر برکت   جدیدا یه عادت پیدا کردی اون هم این که نمیذاری موهات رو شونه بزنیم و همیشه همیشه موهات ژولیده  هستش با مشاور هم حرف زدم گفت یه دوران گذرا هستش و نباید زیاد بهت اصرار کنیم و خودت کم کم یاد میگیری و خوب میشه واسه همین بیشترعکسهات تو این دوران آشفته و پریشونه میریم خونه جدید خونه کوچولو اما پر از خاطره و دوست داشتنیمون رو فروخته بودیم و یه مغازه گرفتیم واسه اینکه آتیله خونگیمون رو منتقل کنیم اونجا البته خیلی کوچیکه اما خوب تازه اول راهیم و کارمون رو ...
14 بهمن 1392

پارلا مدل عکاسی مامان میشود

مامان عکاس می شود با وسوسه های بابا و استاد اآل یاسین من هم کم کم به عکاسی علاقه مند شده بودم میخواستم عکاسی رو به صورت کمی حرفه ای یاد بگیرم و قرار شده بود برم پیش استاد تا بهشون زحمت بدم. اما مشکل مدل داشتم که باهاش تمرین کنم و استاد هم تو عزیز رو بهم پیشنهاد داد و گفت تو بهترین مدل من هستی و تو هم ماشالا هزار ماشالا حسابی مانکن شدی و ژستهای حرفه ای و خودجوش میگیری خلاصه چند بار تورور باخودم بردم آتلیه پاییز و کلی باهات تمرین پرتره کردم مرسی عزیزم که همیشه باهام همکاری میکنی. این هم بخشی از نتیجه اون تمرینات البته هنوز که هنوزه وقت نشده رتوش بزنم و روشون کار کنم این عکست جون میده واسه پوسترهای انتخاباتی ...
12 بهمن 1392

تولد سه سالگی پارلا جون

پارلا خانم سه سالگی مبارک دختر گلم باورم نمیشه که سه سال از روز تولدت گذشته سه سال که هر لحظه اون برامون پر بود از شادی و لبخند و خاطرات قشنگ تو بهترین هدیه خداوند هستی که به من و بابا وحید داده و هزار بار بهش شکر میگیم و امیدواریم بتونیم خوب تربیتت کنیم و فرد مفیدی به جامعه تحویل بدیم عزیزترینم وقتی جلوی چشمم هستی اصلا متوجه گذر زمان و بزرگ شدنت نمیشم اما وقتی به عکسهات نگاه میکنم میبینم چقدر بزرگ شدی و قد کشیدی و واسه خودت خانمی شدی.رفتارت هم کاملا خانومانه هست و آدم احساس نمیکنه با یه بچه سه ساله طرفه قربونت برم عزیزم   من و بابا خیلی دوست داریم و برات کلی آرزوی قشنگ داریم که امیدواریم به کمک خدا ...
12 بهمن 1392

پارلا دوساله شد

امسال هم مثل سال پیش به علت سایز خونه نمیدونستیم واسه تولدت چیکار کنیم تا اینکه بیخیال جشن شدیم و افتادیم به جون خونه و خونه تکونی تا خونه رو واسه اومدن عید آماده کنیم و تولدت رو هم سه نفری بگیریم و اون روز رو اختصاص بدیم به کارهایی که تو دوست داری تولدت پنج شنبه بود و من هم بردمت بیمارستانی که به دنیا اومده بودی و واسه پرستارهاش گل بردیم و نی نی کوچولوهای تازه به دنیا اومده رو دیدی بعد هم رفتیم دنبال بابا و نهار رفتیم بیرون وبعدش رفتیم برات کادو گرفتیم که اصلا قابل تو رو نداشتن (یه ماشین که خودت انتخاب کردی و یه زنجیر واسه مدالت) و برگشتیم کمی استراحت کنیم و عصر هم بریم کیک بخریم   ته دلمون می خواستیم مامان و با...
4 بهمن 1392

پاییز و زمستان 91

قرار بود بریم عروسی  نوه خاله من اما من مریض شدم و بیحال شدم و نمیخواستم برم و به اصرار خاله ها بجای خودم تو رو فرستادم با خاله ها و آنا رفتی تا هم به تو خوش بگذره و هم من بتونم استراحت کنم اینم تویی با مدلهای خود جوش که آماده شده بودی بری عروسی آقا اکبر و راحله خانم     نه به اون مدل دادنت و نه به این ژولیده بودنت حتی نمیذاری موهات رو شونه بزنیم یا حداقل کوتاه کنیم تا اینقدر پریشون نشی     تو و غزاله جون دوست خوبت تو محوطه آپارتمان آقابابا اینهاتو یه روز پاییزی خانم خانوما به چی نگاه میکنین؟ چی داری به دوستت میگی؟   اینم تویی تو آتلیه جدیدمون که ما داشتیم آماده میک...
11 آذر 1392

بهار 91

اواخر فروردین با آنا و مامان رضوان جون و دای دای و خاله فهیمه و خاله نعیمه اینها واسه صبحانه رفتیم شاهگلی هوا اونقدر سرد بود که تو داشتی یخ میزدی   از اردیبهشت ماه شروع کردیم از پوشک بگیریمت و خیلی خوب باهامون راه اومدی و کثیف کاری نکردی و شبها هم که از اولش اصلا کثیف نمیکنی و خشک میخوابی قربون ادبت برم من فقط یکبار دم در دستشویی کنار روشویی خرابکاری کردی و یکبار هم کنار تخت رو زیرپایی که شستنش خیلی زحمت نداشت   پارلا  عکاس میشود   تو هم واسه خودت یه پا عکاس شدی بابا برات یه دوربین آنالوگ خریده و همش باهاش عکس میگیری و تمرین میکنی جالبه که تو هم ما رو سوژه خودت میکنی و ازمون عکس میگیری یه عکاس...
16 آبان 1392