تابستان 92
دختر نازم رفته رفته داری خانوم تر و با وقار تر و فهمیده تر میشی نمیتونم حس واقعی درونم رو برات بنویسم چون به جمله ها نمیگنجه فقط همین رو بگم که مادرانه عاشقتم
اکثر روزها صبح با من میای آتلیه و میشینی جلوی دفتر و با عروسک ها و اسباب بازیهایی که گذاشتی تو آتیله بازی میکنیاکثر رهگذرها هم میگن ااا این همون دختر بچه ویتربن هستش و یه نازت میکنن و رد میشن یا یه چیزی ازت میپرسن و بالاخره تو محل واسه خودت معروفیتی پیدا کردی که نگو...
صندلی کوچولوت رو هم بردیم اونجا و با خودت این طرف و اون طرف میبری و میشینی روش و مثلا فروشنده میشی و شکلات و... به عروسکهات میفروشی خدا نکنه بچه یه مشتری نگاه چپ به صندلیت بندازه چه برسه که بخواد روش بشینه اونقدر نسبت به وسایلت حساسی که نگو آخه معمولا با سلیقه از اسباب بازیها و وسایلت استفاده میکنی و اصلا خرابشون نمیکنی تازه فوری بعد از بازی هم جمعشون میکنی و میذاری سرجاشون و میگی مامان جمع کردم تا خونه ریخت و پاش نباشه
نسبت به قبلا ها خیلی اجتماعی تر شدی و با تشویق های من و بابا وقتی خوراکی یا نوشیدنی میخوای یا من چیزی لازم دارم زود میری از سوپرمارکت بغل آتلیه میخری و میای گاهی هم میگی اسمش سخته بنویس رو کاغذ تا ببرم به آقابابک (آقای فروشنده ) نشون بدم.
راستش هنوز کمی نگران کم رویی و انزوا طلبیت بودیم که تصمیم گرفتیم به یک دکتر روانشناس بالینی که تو تبریز معروفه مراجعه کنیم و با هزار مکافات و به کمک یکی از دوستامون ازش وقت گرفتیم و رفتیم پیشش که تو چه آروم و خانوم تو مطب نشستی و به پیشنهاد آقای دکتر که بهت مداد رنگی و اسباب بازی داده بود و گفته بود براش یه نقاشی قشنگ بکشی نشستی و صبورانه همه اون تایم نسبتا طولانی (70 دقیقه) رو نقاشی کشیدی و بیصدا بازی کردی و ما هم کلی با دکتر حرف زدیم و قرار بر این شد که اصلا بهت اصرار نکنیم تا با کسی که نمیشناسی زود ارتباط برقرار کنی و راحتت بذاریم و به عهده خودت بذاریم تا با هر کس که دوست داری گرم بگیری و با کسی که دوست نداری سرسنگین باشی اسرار نکنیم تا موهات رو شونه کنی یا کوتاه کنی و یا... چون توی سنی هستی که فکر میکنی کل دور گردون برای تو میگرده و تو پرنسس تام الاختیاری و ما حق خراب کردن دنیای خیالی تو رو نداریم و مجبوریم به نظراتت احترام بذاریم همونجور که ما انتظار داریم تو به نظرات ما احترام بذاری ضمن اینکه تو یک فرد درونگرا هستی و این هم ژنتیک تو هستش که ترکیبی از من و بابا هستی و طبیعیه که زیاد اهل جنب و جوش و فعالیت های سخت نباشی و بیشتر بازیهای کم تحرک و نقاشی و کتاب خوندن و ... باشی و ما حق مقایسه کردن تو رو با بقیه بچه های دور و برمون رو به هیچ وجه نداریم.
پیکنیک اطراف موجومبار و پارلا خانم در خال خاکبازی (البته با هزار خواهش و تمنای من و بابا چون اصلا به چیزهای کثیف دست نمیزنی)
امسال تولد من مصادف شده بود با شب شهادت حضرت علی و چون روزه بودیم از بابا خواستم بعد از ماه رمضان جشن بگیریم البته یه جشن خیلی کوچولوی سه نفره(مثل هرسال) اما نزدیک افطار تو و بابا رفتین بیرون به هوای اینکه نون بخرین اما وقتی برگشتین این دسته گل و کیک رو خریده بودین که خیلی سورپرایز شدم چون تو ماه رمضون مخصوصا شبهای احیا کیک گیر نمیاد که...
خیلی سورپرایز قشنگی بود ممنونم راستی مرداد ماه رو به همه مردادی های فامیلمون که کم هم نیستن تبریک میگم تولد همگیمون مبارک
مدتی بود میخواستیم بذاریمت مهد اما چون قبلا یه تجربه بد در مورد مهد رفتن تو داشتیم میترسیدم ثبت نامت کنم با خودت به چند تا مهد سر زدیم اما زیاد خوشت نیومد ولی خوشبختانه از نزدیکترین مهد به محل کارم خوشت اومد و واسه دوره تابستونی ثبت نامت کردیم و خیلی راحت رفتی و راضی هم بودی. با اینکه فقط روزی دوساعت بود اما اوایل کمتر میبردمت و کلی هم شعر و حرکات ژیمناستیک و... یاد گرفتی آفرین دختر گلم. اینم یه نمونه که بهش میگین حرکت سبد
پارلا از هند می آید...
با بابایی و مامان رصوان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم واسه مهر هم تو همون مهد ثبت نامت کنیم خودت هم میخواستی بری
عاشق استخر شدی و شناو همش میگی بریم استخر وقتی از در استخر میایم بیرون زود میپرسی دوباره کی میریم استخر؟من و بابا خیلی خوشحالیم که از شنا خوشت میاد و امیدواریم یه روز شناگر ماهری بشی عزیزم.
بیشتر از همه پارکها پارک منظریه رو دوست داری چون شهر بازیش کوچیکه و جمع و جور و وسایلش به نظرت امن میاد و از همه مهمتر نزدیکه و هر هفته یکی دو بار ما رو میبری اونجا و حسابی بازی میکنی یه بار هم هوس کردی صورتت رو نقاشی کنن اینم نتیجه کار
وقتی هم که از پارک برمیگردیم اونقدر خسته میشی که نشسته خوابت میبره اینم یه نمونه که رو صندلی کامپیوتر نشستی و مثلا داری کارتون میبینی اما در واقع داری خواب هفت پادشاه رو میبینی
مامان نسرین جون و عمه جون اینها مثل هرسال امسال هم رفتن مشهد و دلمون حسابی براشون تنگ شده بود وقتی هم که برگشتن بازم کلی سوغاتی خوب برامون آورده بودن که اینم سهم پارلا خانوم ما...
مامان جون
عمه جون
دست همگیشون درد نکنه