پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

بهار 92

1392/11/15 17:10
نویسنده : مامان پارلا
182 بازدید
اشتراک گذاری

 14 و 15 فروردین ریحانه جون اومده بود خونه ما و تو هم که عاشق ریحانه ای حسابی باهاش گرم گرفته بودی بعد از ظهر من و بابا نشسته بودیم تو اتاق نشیمن و تو وریحانه خیلی بی سرو صدا رفته بودین اتاق تو و داشتین بازی میکردین تا اینکه ریحانه اومد گفت چشماتون رو ببندین بعد تو اومدی با این سر و وضع...

مثلا تو عروس شده بودی و اینم ماشین عروس بودابله جنان قضیه رو جدی گرفته بودی که انگار معروفترین آرایشگر شهر آرایشت کرده از خود راضیخلاصه که کلی خندیدیمقهقهه دستش درد نکنهماچ

 

تولد علی 26 اردیبهشت

 

اواخر خرداد

سفر به طبیعت زیبای ارسباران و قلعه بابک


پارلای 3 ساله خودش رفت تا بالای قلعه بابک و برگشت راهی که خیلی از بزرگترها هم نمیتونن برن آفرین کوه نورد من آفرین... بعضی جاها میخواستیم کمی بغلت کنیم که عصبانی میشدی و میگفتی خودم باید برم همه کوه نوردها هم تشویقت میکردن تو هم ذوق میکردی و بیشتر میرفتی تو جو... تازه وسط راه اگه منظره ای چشمت رو میگرفت ازش عکس هم میگرفتی (عین بابا...)اینم یه نمونه بسیار زیباتشویق

 راستی یه اکیپ عکاسی هم از گرگان اومده بودن که باهاشون دوست شدیم اونا چند تا ازت عکس گرفتن و خیلی خوششون اومده بود که یه بچه 3 ساله داره لنداسکیپ(عکاسی طبیعت)کار میکنه

 

کلیسای سنت استپانوس (کلیسا خرابه)

 

حمام کردشت

 

تیر 92

سفر به کلاچای و رامسر

کاخ رامسر

راستی اون موقع که ما رفتیم شمال آنا و مامان رضوان و ارمیا اینها هم رفته بودن مشهد و اتفاقا همون روز که رامسر بودیم اونها هم تو راه برگشت رسیده بودن رامسر و جلوی کاخ با هم قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم که خیلی چسبید همونجام سوغاتی های تو رو دادن و چقدر هم زیاد بودخوشمزهحسابی خوش بحالت شد و از خودت جداشون نمیکردی مخصوصا این کیف رو

بعدش با هم رفتیم تو ساحل نهار خوردیم بعد اونها برگشتن تبریز ولی ما موندیم همونجاچشمک

 

زیباکنار

شب توی ویلا رفته بودی تو حس و از چادر مامان نسرین برای خودت مو درست کرده بودی و شده بودی مامان و عروسکت رو میخوابوندی و یه احساس قشنگی داشتی که بابا زود ازت عکس گرفت

چون هوا گرم بود موقع رفتن به مسافرت پنجره حموم رو نبسته بودیم وقتی برگشتیم دیدیم قمری اومده تو حموم لونه درست کرده و تخم گذاشته خیلی برامون جالب بود و عکسش رو گرفتیم اما انگار وقتی برگشتیم احساس ناامنی کرد و دیگه برنگشت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

هانی
5 بهمن 92 14:39
وبلاگت جالبه
مامان ارميا
7 بهمن 92 11:10
ديگه چيزي نمونده وب لاگت به روز بشه ها شيطون خوب رسوندي
مامان ارميا
7 بهمن 92 11:12
7 بهمن سال 92 پارلا خانوممما مريض شده و داشت ميرفت دكتر . طفلي دلم براش سوخت انشازودترخوب شي و بتوني عروسي تهران كه دعوتيد رو بريد . مي بوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت