پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

تابستان 91 و اسباب کشی

1392/11/14 23:19
نویسنده : مامان پارلا
459 بازدید
اشتراک گذاری

اوایل تیر آقای صحیحی دوست عکاسی بابا ما رو دعوت کردن به باغشون واسه توت خوری که پارسال هم دعوتمون کرده بودن و خوش گذشته بود امسال هم خوش گذشت.باغشون آباد و پر برکتخجالتقلب

 

جدیدا یه عادت پیدا کردی اون هم این که نمیذاری موهات رو شونه بزنیمعصبانیو همیشه همیشه موهات ژولیده  هستشمنتظربا مشاور هم حرف زدم گفت یه دوران گذرا هستش و نباید زیاد بهت اصرار کنیمآخو خودت کم کم یاد میگیری و خوب میشهخیال باطلواسه همین بیشترعکسهات تو این دوران آشفته و پریشونهخجالتخجالتخجالت

هورامیریم خونه جدیدهورا

خونه کوچولو اما پر از خاطره و دوست داشتنیمون رو فروخته بودیمناراحتو یه مغازه گرفتیملبخندواسه اینکه آتیله خونگیمون رو منتقل کنیم اونجااوهالبته خیلی کوچیکهدل شکستهاما خوب تازه اول راهیم و کارمون رو راه میندازهچشمکخلاصه برای اولین بار قراره که اسباب کشی داشته باشیماسترسو باید تا ماه رمضون جابجا بشیم و برنامه ریزی کردیم اول خودمون وسایل آشپزخونه و وسایل سبک رو ببریم بچینیم که تو یه روز پدر همه مون در نیادآخناگفته نماند که کار تعویض کاشی سرویس بهداشتی و حموم پدرمون رو درآوردآخو اونقدر سخت بود و طول کشید که تازه فهمیدیم اونهایی که کل خونه رو میسازن مثل آنا اینها چه میکشند؟!...گریهاولش که خیلی هیجان داشتم و استرس داشتماسترس مرتب و منظم همه چیز رو از یک ماه پیش کم کم شسته و بسته بندی کرده بودیم و روشون رو نوشته بودیم که باید کدوم اتاق بره و وسایل کجاستتشویقو تو هم در این میون خیلی هیجان از خودت در میکردی و وقتی میدیدی همه چیز رو از کمدها میریزیم بیرون اون چیزهایی رو که دوست داشتی رو ازتوشون پیدا میکردی و یک ساعت باهاش بازی میکردیفرشتهمثل آلبوم که عاشقشی

کلی هم خرید داشتیم واسه خونه جدید که ده ها بار مجبور شدیم بازارکلافه

خلاصه پنجشنبه 20 تیرماه قرار بود باربری بیادکه دیگه کاملا خونه خودمون رو تخلیه کنیم و اولین شبمون رو تو خونه جدید داشته باشیمابله

اینم تویی توآخرین شبهایی که تو خونه ورزش بودیم

راستش با اینکه سرمون خیلی شلوغ بود وکلی کار داشتیم اما بین خودمون باشهساکتمن و بابا یکی دو بار با هم نشستیم و به یاد روزهای خوبی که با هم توی این خونه داشتیم مثل شروع زندگی مشترکمون یا به دنیا اومدن تو نازنین و... کمی حرف زدیم و بغض کردیم و چند قطره مروارید از چشمامون افتاد پایینخیال باطلالبته نه که خونه جدید رو دوست نداشته باشیم ها...تعجب نه اصلا بلکه واسه این ناراحت بودیم که به خونه انس گرفته بودیم و با در و دیوارش هم خو گرفته بودیم و کلی خاطره خوب داشتیم که مطمئنم تو خونه جدید هم کلی اتفاق خوب برامون میفته و اونجا هم خانواده رمانتیک و شاد و خوشبختی میشیم (مثل همیشه)قلبچشمکقصه عادت کمی تلخهخجالت

مامان رضوان و خاله فهیمه اومدن طفلکی ها اونقدر کار کردن که از کت و کول افتادن اما گاز رو باز کرده بودیم و چای ساز رو هم برده بودیم و نشد حتی یه چایی بهشون بدیمنیشخندو رفتیم از همسایه یه فلاکس چایی گرفتیمچشمکخاله نعیمه هم رفته بود خونه جدید و اونجا داشت کار میکرد عمو جواد و عمو جمال هم اومدن کمک کردنخجالت تو هم این چند روز رو همش خونه مامان نسرین جون بودیقلبو ازشون خواهش کرده بودیم بجای اینکه بیان کمک تو خونه خودشون از تو گل دخمل مواظبت کنن که تو شولوغی اذیت نشیچشمکو کم میدیمیت و دلمون خیلی برات تنگ میشدبغلقلب جدا میفهمم که اصلا طاقت دوریت رو ندارم چون این قسمت سخت ترین قسمت اسباب کشی بود برامگریهالبته ما بعد از اینکه کارهامون تموم میشد شبها برمیشگتیم خونه آقابابا و شام میخوردیم و تو هم ما رو میدیدی و کمی باهامون بازی میکردی تا خستگیمون در بره و با هم میخوابیدیم اما صبح وقتی تو خواب بودی من میرفتم خونه جدید و با خاله ها کار میکردیم و این روال حدود سه یا چهار شب ادامه داشتاوه آنا هم مسئولیت پخت و پز رو به عهده داشتماچزحمت کابینت و کمدهای خونه مون رو عمواحمد جون کشیدن و اون چیزی رو که دلمون میخواست رو از آب درآوردن دستشون درد نکنهخجالتعمه جون هم بیشتر سرکار بود و همش عذاب وجدان داشت اما فرداش که تعطیل بود اومدن و اونقدر کار کرد که همه عذاب وجدانش پرید.متفکرخنده

خونه جدیدمون بزرگتر و بهتر بود و واسه همین زود بهش عادت کردیم و ازش خوشمون اومدلبخنداما مگه کارهای جابجا شدن تموم میشدکلافهاونقدر سخت بود که فکر کنم تا ده سال دیگه هوس اسباب کشی نکنمقهر ولی انصافا دست همه فامیل درد نکنه که اگه کمک اونها نبود تا دو ماه هم جابجا نمیشدیم.قلب

شب اول تو خونه جدید

 

این هم تویی که تو جریان اسباب کشی باز هم ژولیده هستیکلافهعاشق شربت هستی و تو اون لیوان که قد خودتهتعجبداری شربت میل میکنیچشمکراستی این لباست رو عمو سعید و خاله عطیه از لندن برات آوردن دستشون درد نکنه

 

چند روز بعد از اسباب کشی و یکی دو روز مونده به ماه رمضون با فامیل های حاج عمو زنونه رفتیم شاهگلیمژهو حسابی خوش گذروندیم و قوای جدید گرفتیم واسه ماه رمضون منم در این میون کلی مدل  و سوژه گیر آورده بودم و حسابی عکاسی کردم

راستی به این لباسهات که همش سفید بود میگفتی لباس دکترابلهو وقتی میپوشیدی میرفتی تو فاز معالجهتعجب

 

اکبر خواهر زاده حاج عمو  پارلای ناز نازی  و علی کوچولو...

ال اله دویمه قره... بابام گدیپ باشماغ آلا... بیر تای سنه بیر تای منه ...حاجیه باجی میسسسخنده

شهریور ماه با خانواده بابا رفتیم موجومبار واسه پیک نیک

بابا باز هم همش عکاسی میکرد و اینبار با نور طبیعی تمرین پرتره میکرد .این هم تویی در کنار طناز جون و آتنا(نوه خاله بابایی)

اینجا هم با عمه و عمو و آقابابا اینها واسه نهار رفته بودیم یامعینک

پارلا چقدر تمیزی...سوالهندونه رو با دهنت خوردی یا با دور و بر دهنت؟چشمک

 

شما وروجکها غذا نمیخورین و همش دنبال بازی بودین بعد سوار درخت شدین و اونحا نهارتون رو دادیم میل کردینمتفکر

این هم درخت بچه(درخت سیب. درخت هلو....)سوال

وای این درخته چه میوه های خوشمزه ای داره آدم از خوردنش سیر نمیشهابله

 

اینم تویی که یه عصر جمعه با آقا بابا اینها و عمو جون وعمه جون رفته بودیم اطراف امند. جدا عکس قشنگه من و بابا خیلی دوسش داریم البته زیاد شبیه خودت نیستی اما بازم خوبهماچ

تا تحویل آتله انباری(زیرزمین)خونه مون که مثل یه اتاق هست رو حسابی خوشگل کردیم و شده اتاق کار بابا که یه جای دنج و آرومه که گاهی ماهم میریم اونجا.

سینا داداش یه موزیسین حسابی شده و جای بابا رو گرفته (البته هیچ کس نمیتونه جای بابا باشه اما خوب...)چشمکحسابی گیتار میزنه و میخونه و یه ترانه خونده بود و میخواست یه آلبوم درست کنه و از بابا خواسته بود عکس آلبومش رو بگیره که بابا هم همونجا عکس سینا رو گرفته که تو بیشتر از سینا رفته بودی تو حسسوال

اینم عکس آلبوم سپتمبر سینا جان

 

                  هورا 17شهریور تولد سینا داداش (پسر عمه جون) هورا

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)