تابستان 91 و اسباب کشی
اوایل تیر آقای صحیحی دوست عکاسی بابا ما رو دعوت کردن به باغشون واسه توت خوری که پارسال هم دعوتمون کرده بودن و خوش گذشته بود امسال هم خوش گذشت.باغشون آباد و پر برکت
جدیدا یه عادت پیدا کردی اون هم این که نمیذاری موهات رو شونه بزنیمو همیشه همیشه موهات ژولیده هستشبا مشاور هم حرف زدم گفت یه دوران گذرا هستش و نباید زیاد بهت اصرار کنیمو خودت کم کم یاد میگیری و خوب میشهواسه همین بیشترعکسهات تو این دوران آشفته و پریشونه
میریم خونه جدید
خونه کوچولو اما پر از خاطره و دوست داشتنیمون رو فروخته بودیمو یه مغازه گرفتیمواسه اینکه آتیله خونگیمون رو منتقل کنیم اونجاالبته خیلی کوچیکهاما خوب تازه اول راهیم و کارمون رو راه میندازهخلاصه برای اولین بار قراره که اسباب کشی داشته باشیمو باید تا ماه رمضون جابجا بشیم و برنامه ریزی کردیم اول خودمون وسایل آشپزخونه و وسایل سبک رو ببریم بچینیم که تو یه روز پدر همه مون در نیادناگفته نماند که کار تعویض کاشی سرویس بهداشتی و حموم پدرمون رو درآوردو اونقدر سخت بود و طول کشید که تازه فهمیدیم اونهایی که کل خونه رو میسازن مثل آنا اینها چه میکشند؟!...اولش که خیلی هیجان داشتم و استرس داشتم مرتب و منظم همه چیز رو از یک ماه پیش کم کم شسته و بسته بندی کرده بودیم و روشون رو نوشته بودیم که باید کدوم اتاق بره و وسایل کجاستو تو هم در این میون خیلی هیجان از خودت در میکردی و وقتی میدیدی همه چیز رو از کمدها میریزیم بیرون اون چیزهایی رو که دوست داشتی رو ازتوشون پیدا میکردی و یک ساعت باهاش بازی میکردیمثل آلبوم که عاشقشی
کلی هم خرید داشتیم واسه خونه جدید که ده ها بار مجبور شدیم بازار
خلاصه پنجشنبه 20 تیرماه قرار بود باربری بیادکه دیگه کاملا خونه خودمون رو تخلیه کنیم و اولین شبمون رو تو خونه جدید داشته باشیم
اینم تویی توآخرین شبهایی که تو خونه ورزش بودیم
راستش با اینکه سرمون خیلی شلوغ بود وکلی کار داشتیم اما بین خودمون باشهمن و بابا یکی دو بار با هم نشستیم و به یاد روزهای خوبی که با هم توی این خونه داشتیم مثل شروع زندگی مشترکمون یا به دنیا اومدن تو نازنین و... کمی حرف زدیم و بغض کردیم و چند قطره مروارید از چشمامون افتاد پایینالبته نه که خونه جدید رو دوست نداشته باشیم ها... نه اصلا بلکه واسه این ناراحت بودیم که به خونه انس گرفته بودیم و با در و دیوارش هم خو گرفته بودیم و کلی خاطره خوب داشتیم که مطمئنم تو خونه جدید هم کلی اتفاق خوب برامون میفته و اونجا هم خانواده رمانتیک و شاد و خوشبختی میشیم (مثل همیشه)قصه عادت کمی تلخه
مامان رضوان و خاله فهیمه اومدن طفلکی ها اونقدر کار کردن که از کت و کول افتادن اما گاز رو باز کرده بودیم و چای ساز رو هم برده بودیم و نشد حتی یه چایی بهشون بدیمو رفتیم از همسایه یه فلاکس چایی گرفتیمخاله نعیمه هم رفته بود خونه جدید و اونجا داشت کار میکرد عمو جواد و عمو جمال هم اومدن کمک کردن تو هم این چند روز رو همش خونه مامان نسرین جون بودیو ازشون خواهش کرده بودیم بجای اینکه بیان کمک تو خونه خودشون از تو گل دخمل مواظبت کنن که تو شولوغی اذیت نشیو کم میدیمیت و دلمون خیلی برات تنگ میشد جدا میفهمم که اصلا طاقت دوریت رو ندارم چون این قسمت سخت ترین قسمت اسباب کشی بود برامالبته ما بعد از اینکه کارهامون تموم میشد شبها برمیشگتیم خونه آقابابا و شام میخوردیم و تو هم ما رو میدیدی و کمی باهامون بازی میکردی تا خستگیمون در بره و با هم میخوابیدیم اما صبح وقتی تو خواب بودی من میرفتم خونه جدید و با خاله ها کار میکردیم و این روال حدود سه یا چهار شب ادامه داشت آنا هم مسئولیت پخت و پز رو به عهده داشتزحمت کابینت و کمدهای خونه مون رو عمواحمد جون کشیدن و اون چیزی رو که دلمون میخواست رو از آب درآوردن دستشون درد نکنهعمه جون هم بیشتر سرکار بود و همش عذاب وجدان داشت اما فرداش که تعطیل بود اومدن و اونقدر کار کرد که همه عذاب وجدانش پرید.
خونه جدیدمون بزرگتر و بهتر بود و واسه همین زود بهش عادت کردیم و ازش خوشمون اومداما مگه کارهای جابجا شدن تموم میشداونقدر سخت بود که فکر کنم تا ده سال دیگه هوس اسباب کشی نکنم ولی انصافا دست همه فامیل درد نکنه که اگه کمک اونها نبود تا دو ماه هم جابجا نمیشدیم.
شب اول تو خونه جدید
این هم تویی که تو جریان اسباب کشی باز هم ژولیده هستیعاشق شربت هستی و تو اون لیوان که قد خودتهداری شربت میل میکنیراستی این لباست رو عمو سعید و خاله عطیه از لندن برات آوردن دستشون درد نکنه
چند روز بعد از اسباب کشی و یکی دو روز مونده به ماه رمضون با فامیل های حاج عمو زنونه رفتیم شاهگلیو حسابی خوش گذروندیم و قوای جدید گرفتیم واسه ماه رمضون منم در این میون کلی مدل و سوژه گیر آورده بودم و حسابی عکاسی کردم
راستی به این لباسهات که همش سفید بود میگفتی لباس دکترو وقتی میپوشیدی میرفتی تو فاز معالجه
اکبر خواهر زاده حاج عمو پارلای ناز نازی و علی کوچولو...
ال اله دویمه قره... بابام گدیپ باشماغ آلا... بیر تای سنه بیر تای منه ...حاجیه باجی میسسس
شهریور ماه با خانواده بابا رفتیم موجومبار واسه پیک نیک
بابا باز هم همش عکاسی میکرد و اینبار با نور طبیعی تمرین پرتره میکرد .این هم تویی در کنار طناز جون و آتنا(نوه خاله بابایی)
اینجا هم با عمه و عمو و آقابابا اینها واسه نهار رفته بودیم یام
پارلا چقدر تمیزی...هندونه رو با دهنت خوردی یا با دور و بر دهنت؟
شما وروجکها غذا نمیخورین و همش دنبال بازی بودین بعد سوار درخت شدین و اونحا نهارتون رو دادیم میل کردین
این هم درخت بچه(درخت سیب. درخت هلو....)
وای این درخته چه میوه های خوشمزه ای داره آدم از خوردنش سیر نمیشه
اینم تویی که یه عصر جمعه با آقا بابا اینها و عمو جون وعمه جون رفته بودیم اطراف امند. جدا عکس قشنگه من و بابا خیلی دوسش داریم البته زیاد شبیه خودت نیستی اما بازم خوبه
تا تحویل آتله انباری(زیرزمین)خونه مون که مثل یه اتاق هست رو حسابی خوشگل کردیم و شده اتاق کار بابا که یه جای دنج و آرومه که گاهی ماهم میریم اونجا.
سینا داداش یه موزیسین حسابی شده و جای بابا رو گرفته (البته هیچ کس نمیتونه جای بابا باشه اما خوب...)حسابی گیتار میزنه و میخونه و یه ترانه خونده بود و میخواست یه آلبوم درست کنه و از بابا خواسته بود عکس آلبومش رو بگیره که بابا هم همونجا عکس سینا رو گرفته که تو بیشتر از سینا رفته بودی تو حس
اینم عکس آلبوم سپتمبر سینا جان
17شهریور تولد سینا داداش (پسر عمه جون)