یه خاطره خیلی بد...
روز چهارم بهمن ماه 91 واسمون یه روز خیلی ناراحت کننده بود که امیدوارم واسه هیچ کس دیگه ای پیش نیاد.
اون روز هم مثل بقیه روزها تو رو برده بودم پیش آنا و خودم رفته بودم آتلیه.آنا اینها هم رفته بودند خونه خاله نعیم و تو رو هم برده بودند.عصر قرار بود دای دایی و آنا و مامان جون برن بازار و واسه آنا اینها یخچال و فریزر بخرن چون کم کم داشتن واسه رفتن به خونه جدید آماده میشدن.عصر مثل همیشه تو با بچه ها بازی میکردی و روی فرش نشسته بودی و وقتی میخواستی بلند بشی یه دفعه در حالت نیم خیز می افتی و دستت میمونه زیر بدنت و بهش فشار میاد و تو بدجور گریه میکنی اما اونقدر سطحی زمین خوردی که هیچ کس فکر نکرده طوریت بشه و رفتی بغل مامان جون و همونجا خوابت برده. مامان جون به من زنگ زد و گفت پارلا اینطوری شد و خیلی گریه کرد سعی کن زودتر بیایی و وقتی بیدار شد پیشش باشی اما من اصلا جدی نگرفتم و گفتم خوب بچه زمین میخوره دیگه...کمی بعد آنا زنگ زد و گفت یخچال گرفتن و آقا میگه الان میخواد بفرسته و چون قرار بود بیارن بذارن تو انباری ما ازم خواست برم خونه تا هر وقت آوردن من خونه باشم.و قرار شد بابایی وقتی کلاسش تموم میشه بیاد دنیال تو و من نیام.
تازه رسیده بودم که خاله فهیم زنگ زد و گفت هانیه دست پارلا ورم کرده بهتره یه دکتر ببرینش تا مطمئن بشین طوریش نشده. منم صبرکردم تا آنا اینها برگشتن و بابایی هم رسید و گفتم بریم پارلا رو ببریم دکتر. تا رسیدیم خونه خاله نعیم تو بیدار شدی و تا منو دیدی گریه کردی...دختر گلم نمیدونی تو اون لحظه چه حس بدی داشتم و از اینکه کنارت نبودم از خودم متنفر شدماما باز فکر کردم حتما گوشت دستت کوفتگی داره و درد میکنه اما بابا گفت به احتمال زیاد ترک برداشته چون درد زیادی داشت. اما قربونت برم تو اصلا کولی بازی در نمیاوردی و آروم تو بغلم ناله میکردی و خیلی یواش میگفتی مامان درد میکنه...که اون آروم حرف زدنت دلم رو بیشتر ریش میکرد.اما بگم از آنا و مامان جون و خاله ها... اونقدر عذاب وجدان داشتن و ناراحت بودن که نگو... خودشون رو مقصر میدونستن و همش میگفتن بخدا بچه ها هولش ندادن و خودش زمین خورد بعدش میگفتن بخدا ما همش حواسمون بهش بودو... که منم با اینکه بخاطر تو ناراحت بودم اما به حرفها و رفتارهای اونها خنده ام میگرفت چون همه اونها بیشتر از خود من مواظبتن و هواتو دارن و دوست دارنپس لزومی نداشت که بخاطر یه اتفاق خودشون رو ناراحت کنن. از بابت همه زحماتشون بهشونم مدیونیم و دستشون رو میبوسیم.
بالاخره رفتیم بیمارستان محلاتی چون نزدیک ترین و کامل ترین بیمارستان بود. اونجا از دستت عکس گرفتن و گفتن از دو جا دست قشنگت شکسته...
دکتر تعجب میکرد که اونجوری آروم نشسته بودی بغل من و با صدای خیلی ضعیف میگفتی درد داری... و گفت همه بچه ها که جاییشون حتی ترک هم داشته باشه بیمارستان رو میذارن روی سرشون اما تو...قربون خانومیت بره مامان هانیه...
برگشتیم خونه وسیله ورداریم و بریم که دیدم مامان جون شام درست کرده و فکر کردم حتما الان گرسنه هستی و به زور کمی غذا دادم خوردی و بعد رفتیم دیدیم که باید عمل بشی و چون غذا خورده بودی حدود 5 ساعت اونجا علاف شدیم تا غذات هضم بشه و تو بهترینم هم همونجور درد کشیدی و حوصله ات حسابی سر رفت اما بیخود نق نمیزدی .فقط با پوشیدن لباس اتاق عمل مشکل داشتی که اونم بالاخره راضی شدی. برخلاف تو بقیه بچه ها که کم هم نبودن یک کارهایی میکردن که تو با تعجب میگفتی مامان اینها چرا اینجوری میکنن؟بعضی از مامان هم واقعا رفتار مناسبی نداشتن و چنان گریه زاری میکردن که بچه بیچاره بیشتر میترسید و بیشتر گریه میکرد....
خلاصه رفتی اتاق عمل و اون لحظه که ازم جدات کردن بدترین بدترین و باز هم بدترین دقیقه عمرم بود چون میترسیدی و با گریه ازم جداشدی یه خانم پرستار خیلی مهربون هم بود که تو رو برد اتاق عمل و خیلی بهم دلگرمی داد اما با این وجود...چند لحظه بعد دیگه صدای گریه نیومد و فهمیدم بیهوش شدی...
رفتم بیرون پیش بابا و باهم جلوی در خروجی اتاق عمل منتظر شدیم از استرس طوری دست بابا رو فشار میدادم که دستش زخم شده بود اما اصلا حس نمیکرد و فقط اشکهای منو پاک میکرد.
اون لحظه درک کردم که مامان و باباهایی که بچه مریض دارن و باید عملهای سختی بشن چه حس و حالی دارن و از صمیم قلبم دعا کردم که هیچ بچه ای مریض نشه...خدایااااا خودت مواظب همه نی نی های ناز و دوست داشتنی باش...
وقتی صدازدن مامان پارلا بیاد ریکاوری طوری دویدم که تو سالن لیز بیمارستان دو بار زمین خوردم و همون پرستار مهربونه من رو دید و گفت یواشتر الان دست و پای خودت هم میشکنه ها...
وقتی آوردنت هنوز بیهوش بودی ولی زود بغلت کردم.انگار اولین بار بود میدیمت. نمیتونم اون لحظه رو وصف کنم فقط گفتم خدایا دیگه هیچ وقت پارلام رو ازم جدا نکن همین.
بابای بیچاره مرد و زنده شد تا اجازه دادن بیاد پیشمون
اون شب تو بیمارستان موندیم.از فرداش کم کم همه اومدن دیدنت و تو بادیدن مهمونها و دوستات کلی روحیه پیدا میکردی و حالت بهتر میشد همه هم واست اسباب بازی و کادوهای خوب میگرفتتن که بیشتر خوش بحالت میشد. دست همه فامیل و دوستهای خوبمون درد نکنه. اینکه میگن عیادت مریض رفتن ثواب داره خیلی حرف قشنگیه چون آدم مریض نیاز به تغیر روحیه داره...
آنا و آقاجون این دامن خوشگل رو با چند تا کمپوت و آبمیوه برات گرفته بودن
مامان نسرین جون هم این جلیقه و کلاه خوشگل رو با کمپوت و... آورده بودن
مامان رضوان جون و آرمان اینهام اندازه یه هایپرمارکت قاقالی لی و بستنی و شیر و ...برات گرفته بودن
عمه جون هم یه پازل سیندرلا و یه عروسک جعبه ای سیندرلا که عاشقشی و آبمیوه گرفته بودن
عموجون اینهام این سرویس آشپزخونه رو گرفته بودن
خاله نعیم هم سرویس مروارید و زیورآلات گرفته بودن
خاله فهیم دفتر نقاشی و کتاب و... گرفته بود که بعدش علی گفته بود باید من خودم کادوی جداگانه بدم و عمو اکبر رو فرستاده بود برات یه بسته مداد رنگی خوشگل از طرف علی برات گرفته بود.
خاله زهرا و عمو صمد هم که بهشون خبر نداده بودیم و بعد از اینکه گچ دستت رو باز کردیم مطلع شدن و اومدن دیدینت و یه اسباب بازی فکری به اسم ساز وباز گرفته بودن که البته بابا و عمو صمد هم اندر درست کردنش مانده بودنداینم جعبه نسبتا خالیشه که به تو رسیده چون بابا و عمو صمد سخت در حال وصل کردن و حل معمای بازی هستن و چیزی اندرون جعبه برای تو باقی نگذتشته اند
غزاله اینهام این پازل فکری و یه کتاب داستان برات گرفته بودن
متاسفانه الان که این مطلب رو مینویسم یادم نمیاد بقیه دوستان و آشنایان که لطف کرده بودن به عیادت تو تشریف آورده بودن چه هدیه هایی برات آورده بودن ولی از همین جا از همه دوستای گل و فامیلهای بسیار مهربونمون که زحمت کشیدن تشریف آوردن و نشون دادن که تو براشون اهمیت داری خیلی خیلی تشکر میکنم انشالا تو شادیهاشون جبران کنیم.
اوایل نمیتونستی با سنگینی گچ کنار بیای اما کم کم عادت کردی .خاله نعیمه هم یه شعر خوب و با معنی رو دستت نوشته بود که خیلی خوشمون اومد:
بگذرد این روزگاران نیز هم...
هر هفته که میرفتیم دکتر میگفتیم دیگه این هفته گج رو باز میکنه اما میگفت باید بازم بمونه و حال ما گرفته میشد تا اینکه چند روز مونده به تولدت گفتیم تو رو خدا بازش من بچه نمیتونه حتی لباس درست و حسابی بپوشه و اونم باز کرد و گفت تا چند وقت هم آتل رو با باند گشی ببندیم اما اجازه داد روز تولدت بازش کنیم که ما هم از اون روز قشنگ دیگه کلا بازش کردیم
عزیزم امیدوارم دیگه هیچ وقت گذرمون به بیمارستان و... نیفته
پارلا به جشن تکلیف میرود
از مدرسه ای که مامان جون رضوان مربی پرورشی اون هست واسه 9 ساله ها جشن تکلیف گرفته بودند و ما هم دعوت بودیم اینم تویی با چادر نماز و سجاده اونها