پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

ماجراهای شنیدنی پارلا خانمی

1392/12/20 16:24
نویسنده : مامان پارلا
324 بازدید
اشتراک گذاری

 

پارلا و تب درس

وقتی از مهد بر میگردی زود میری سر تکالیفتتشویق و تا من نهار رو آماده میکنم تند تند همه  تکالیفت رو انجام میدیبغل البته بیشتر اوقات تو آشپزخونه پیش من میشینی چون نمیتونی سوالات رو بخونی و همش از من میپرسی حالا چی نوشته و الان باید چکار کنم و...قربون دخمل بی سواد خودم برمبغل

 

 

خندهپارلا مبصر میشودسوال

چند روز که مسافرت بودیم و مهد نمیرفتی و بعدش هم هی به دلیل آلودگی یا سردی هوا مدارس رو تعطیل میکردن کم کم سختت میومد بری مهد و نمیتونستی از خواب بیدار بشی روز دوشنبه 28 بهمن هم خیلی سخت و دیر از خواب بیدار شدی و حدود 11 رسیدیم مهد خانم معلمتون  هم نیومده بود و شما وروجک ها رفته بودین تو کلاس آمادگی البته تو بهش میگی کلاس ژیمناستیک چون تابستون تو اون کلاس ژیمناستیک یادتون میدادن و کار میکردین و خانم معلم اون کلاس هم نمیدونم رو چه حسابی شایدم بخاطر اینکه خودت خیلی آرومی تو رو مبصر کرده بود تو هم  خیلی خوشحال شده بودی  وقتی به من و بابا هم گفتی ما بیشتر از تو خوشحال شدیم و خنده مون گرفت و برگشتیم به روزهای خوب مدرسه که همه بچه ها عاشق مبصر شدن بود و همش سر اینکه خانم معلم کی رو مبصر میکنه دعوا میشد.موقع تعطیلی هم یه جایزه بهت داده بود (یه سری کارت آموزشی درمورد حیوانات بود که خیلی مفید و آموزنده بود . ضمنا من هم به هیچ وجه ممکن در جریان تهیه این جایزه نبودم و اصلا در جریان هیچ کدوم از این همه جایزه ای که هی فرط و فرط از طرف مهد بهت میدن هم نیستم) وقتی ا.مدم دنبالت بهم گفتی که امروز هم مبصر شده بودی و هم بهت جایزه دادن منم پرسیدم چرا مگه چه کار خوبی کرده بودی؟ که تو هم با اون زبون شیرین و دوست داشتنی و طرز تفکر خاص بچه گانه ت گفتی نمیدونم حتما خانم معلم کلاس ژیمناستسک فکر کرده بود من خیلی زود رفتم مهد که بهم جایزه دادش اونقدر از این حرفت خوشم اومد که نگو آخه خیلی لحنت خاص بود و انگار یه آدم بزرگ داشت متلک بار کسی میکرد و تو هم که از دیر رفتنت خجل بودی این حس رو داشتی. فدات بشم دختر گلم گاهی وقتها اونقدر شیرین زبونی میکنی و حرفای بزرگ بزرگ و با مزه میزنی که دلم ریسه میره و هزار تا ماچت میکنم اما بازم سیر نمیشم آخه مگه میشه از تو سیر شد؟بغل

 

 

منتظرپارلا و رفتن به مدرسه پسرانهمنتظر

 روز 29 بهمن علی اینها تو کلاسشون جشن دهه فجر داشتن هوراو من هم قرار بود برم ازشون  عکاسی کنم از تو هم پرسیدم میخوای با من بیای بریم مدرسه داداش علی یا ببرمت مهدسوال که تو هم از خدا خواسته تعجبخوشحال شدی و گفتی مهد رو ول کن مامان بریم مدرسه...تعجب

تو کلاس علی اینهام لژ نشین شده بودین عصبانیو اون پشت حسابی خوشحالی میکردین منتظرعلی هم انصافا مثل همیشه حسابی هوات رو داشت اوهو اونقدر بهت خوش گذشت که آرزو میکنی زودتر بزرگ بشی و بری مدرسهخیال باطل و فکر میکنی تو مدرسه همیشه جشن و شادی هستش و از درس خبری نیستقهقهه

 

 

عاشق این هستی که نقش فروشنده رو بازی کنی و از شغلهای خدماتی خیلی خوشت میادعینک معمولا توی 70% بازی هایی که با ما انجام میدی یا یه چیزی بهمون میفروشی یا ازمون خرید میکنیگاوچران البته نوع کالا مهم نیست چون از پارچه گرفته تا گوشت و مرغ همه تو بازی هامون هستشناراحت

یه بار مامان جون رضوان خونه ما بود و تو توی خیال خودت شده بودی دایی پخله چی (یه باقالا فروشی طرف خونه آنا هستش که معمولا با بابا میریم و اونجا چون جنابعالی عاشق باقلا هستی) و کلی ظرف کوچولو کوچولو چیده بودی تو یه سینی بزرگ و توی هر کدوم کمی آب و شربت و... ریخته بودی و آوردی گفتی بفرمایین اینها باقلا ها هستن اون یکی ها آبش هستن و اینهام دوغ هستن که من و مامان جون از خنده روده بر شده بودیم تعجبقهقهه.

یه شب هم که من مشغول خونه تکونی بودم و بابا هم پای کامپیوتر بود تو توی آشپزخونه بودی و اصلا جیکت هم در نمیومدشیطانتا اینکه اومدی و مارو صدا کردی و گفتی بفرمایین شاملبخند وقتی اومدیم دیدیم کلی ظرف جور واجور روی میز چیدی از کارد و چنگال میوه گرفته تا ... و میگی اینحا رستوران پدر خوب هستش و یه مقوا که مال سفره بود رو آوردی دادی دستمون و گفتی از اون چیزهاست که اسم غذاها رو توش (منظورت منو بود) مینویسن بفرمایین غذاتون رو انتخاب کنین و سفارش بدین بعد گفتی آهان ببخشین حواسم نبود توی پدر خوب فقط پیتزا میفروشن بعد یه تیکه مقوای دیگه آوردی و گفتی اینم اون کاغذ زیر پیتزا هستش و مثلا توش پیتزا داره... من بابا هم غش کرده بودیم از خنده ولی چون تو خیلی جدی بودی نمیتونستیم راحت بخندیم و جدا بهت بر میخورد و ناراحت میشدی وقتی میخندیدیم. بابا ازت چند تا عکس گرفت تا وقتی بزرگ شدی ببینی چه میز با شکوه و مجللی می چیدی گلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ارميا
8 اسفند 92 23:20
بيشتر از پارلا ما همه ذوق داشتيم و يادمه اولين كسي كه اين خبر رو بهم داد علي بود . وقتي مي رفتيد بيمارستان ملاقات آقا جمال و بچه ها رو آورديد خونه ما ، علي تو پله ها به من گفت خاله نعيم امروز پارلا مبصر شده بود و منم به اكبر زنگ زدم گفتم و همه ذوق داشتيم و متعجب از اينكه تو با اون همه ساكتي و آرومي چطور بقيه رو ساكت كردي . خاله نعيم قربونتتتتتتتتتتتتتت
خاله نعيم
8 اسفند 92 23:33
پارلا جان بالاخره شمارش معكوس تموم شد و روز تولدت رسيد كه از چند ماه قبل روز شماري ميكردي و شكل كيكت رو به همه ميگفتي و كادويي كه بابا و مامان قراره برات بخرن رو توضيح ميدادي . البته جات خاليه كه چند روز قبل كادوت خريداره شده و تو انباري خونه اتان گذاشته شده تا روز تولد غافلگيرت كنن . قربون اون خوشحاليت مثل آدم بزرگا برنامه ريزي ميكني و رفتي با مامان موهاتو كوتاه كردي و خوشگل تر شدي مي بوسمت خاله انشا تولد صدمين سالروز شكفتنت . انگار ديروز بود از سر كار بدو بدو اومدم بيمارستان و خوشبختانه هنوز دنيا نيومده بودي و من هم مثل بقيه تو رو وقتي از اتاق عمل اوردن بيرون ديدم . والا اگر دير مي رسيدم بايد تا فردا صبر ميكردم چون ئيگه نمي ذاشتن ببينمت . سرخي لبات هيچ وقت يادم نميره وخوشگل . سفيد . حالا چه زود گذشت
خاله نعيم
21 اسفند 92 1:00
خاله قربونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت چه با سليقه هم چيدي