ماجراهای شنیدنی پارلا خانمی
پارلا و تب درس
وقتی از مهد بر میگردی زود میری سر تکالیفت و تا من نهار رو آماده میکنم تند تند همه تکالیفت رو انجام میدی البته بیشتر اوقات تو آشپزخونه پیش من میشینی چون نمیتونی سوالات رو بخونی و همش از من میپرسی حالا چی نوشته و الان باید چکار کنم و...قربون دخمل بی سواد خودم برم
پارلا مبصر میشود
چند روز که مسافرت بودیم و مهد نمیرفتی و بعدش هم هی به دلیل آلودگی یا سردی هوا مدارس رو تعطیل میکردن کم کم سختت میومد بری مهد و نمیتونستی از خواب بیدار بشی روز دوشنبه 28 بهمن هم خیلی سخت و دیر از خواب بیدار شدی و حدود 11 رسیدیم مهد خانم معلمتون هم نیومده بود و شما وروجک ها رفته بودین تو کلاس آمادگی البته تو بهش میگی کلاس ژیمناستیک چون تابستون تو اون کلاس ژیمناستیک یادتون میدادن و کار میکردین و خانم معلم اون کلاس هم نمیدونم رو چه حسابی شایدم بخاطر اینکه خودت خیلی آرومی تو رو مبصر کرده بود تو هم خیلی خوشحال شده بودی وقتی به من و بابا هم گفتی ما بیشتر از تو خوشحال شدیم و خنده مون گرفت و برگشتیم به روزهای خوب مدرسه که همه بچه ها عاشق مبصر شدن بود و همش سر اینکه خانم معلم کی رو مبصر میکنه دعوا میشد.موقع تعطیلی هم یه جایزه بهت داده بود (یه سری کارت آموزشی درمورد حیوانات بود که خیلی مفید و آموزنده بود . ضمنا من هم به هیچ وجه ممکن در جریان تهیه این جایزه نبودم و اصلا در جریان هیچ کدوم از این همه جایزه ای که هی فرط و فرط از طرف مهد بهت میدن هم نیستم) وقتی ا.مدم دنبالت بهم گفتی که امروز هم مبصر شده بودی و هم بهت جایزه دادن منم پرسیدم چرا مگه چه کار خوبی کرده بودی؟ که تو هم با اون زبون شیرین و دوست داشتنی و طرز تفکر خاص بچه گانه ت گفتی نمیدونم حتما خانم معلم کلاس ژیمناستسک فکر کرده بود من خیلی زود رفتم مهد که بهم جایزه دادش اونقدر از این حرفت خوشم اومد که نگو آخه خیلی لحنت خاص بود و انگار یه آدم بزرگ داشت متلک بار کسی میکرد و تو هم که از دیر رفتنت خجل بودی این حس رو داشتی. فدات بشم دختر گلم گاهی وقتها اونقدر شیرین زبونی میکنی و حرفای بزرگ بزرگ و با مزه میزنی که دلم ریسه میره و هزار تا ماچت میکنم اما بازم سیر نمیشم آخه مگه میشه از تو سیر شد؟
پارلا و رفتن به مدرسه پسرانه
روز 29 بهمن علی اینها تو کلاسشون جشن دهه فجر داشتن و من هم قرار بود برم ازشون عکاسی کنم از تو هم پرسیدم میخوای با من بیای بریم مدرسه داداش علی یا ببرمت مهد که تو هم از خدا خواسته خوشحال شدی و گفتی مهد رو ول کن مامان بریم مدرسه...
تو کلاس علی اینهام لژ نشین شده بودین و اون پشت حسابی خوشحالی میکردین علی هم انصافا مثل همیشه حسابی هوات رو داشت و اونقدر بهت خوش گذشت که آرزو میکنی زودتر بزرگ بشی و بری مدرسه و فکر میکنی تو مدرسه همیشه جشن و شادی هستش و از درس خبری نیست
عاشق این هستی که نقش فروشنده رو بازی کنی و از شغلهای خدماتی خیلی خوشت میاد معمولا توی 70% بازی هایی که با ما انجام میدی یا یه چیزی بهمون میفروشی یا ازمون خرید میکنی البته نوع کالا مهم نیست چون از پارچه گرفته تا گوشت و مرغ همه تو بازی هامون هستش
یه بار مامان جون رضوان خونه ما بود و تو توی خیال خودت شده بودی دایی پخله چی (یه باقالا فروشی طرف خونه آنا هستش که معمولا با بابا میریم و اونجا چون جنابعالی عاشق باقلا هستی) و کلی ظرف کوچولو کوچولو چیده بودی تو یه سینی بزرگ و توی هر کدوم کمی آب و شربت و... ریخته بودی و آوردی گفتی بفرمایین اینها باقلا ها هستن اون یکی ها آبش هستن و اینهام دوغ هستن که من و مامان جون از خنده روده بر شده بودیم .
یه شب هم که من مشغول خونه تکونی بودم و بابا هم پای کامپیوتر بود تو توی آشپزخونه بودی و اصلا جیکت هم در نمیومدتا اینکه اومدی و مارو صدا کردی و گفتی بفرمایین شام وقتی اومدیم دیدیم کلی ظرف جور واجور روی میز چیدی از کارد و چنگال میوه گرفته تا ... و میگی اینحا رستوران پدر خوب هستش و یه مقوا که مال سفره بود رو آوردی دادی دستمون و گفتی از اون چیزهاست که اسم غذاها رو توش (منظورت منو بود) مینویسن بفرمایین غذاتون رو انتخاب کنین و سفارش بدین بعد گفتی آهان ببخشین حواسم نبود توی پدر خوب فقط پیتزا میفروشن بعد یه تیکه مقوای دیگه آوردی و گفتی اینم اون کاغذ زیر پیتزا هستش و مثلا توش پیتزا داره... من بابا هم غش کرده بودیم از خنده ولی چون تو خیلی جدی بودی نمیتونستیم راحت بخندیم و جدا بهت بر میخورد و ناراحت میشدی وقتی میخندیدیم. بابا ازت چند تا عکس گرفت تا وقتی بزرگ شدی ببینی چه میز با شکوه و مجللی می چیدی گلم