تابستان 92
دختر نازم رفته رفته داری خانوم تر و با وقار تر و فهمیده تر میشی نمیتونم حس واقعی درونم رو برات بنویسم چون به جمله ها نمیگنجه فقط همین رو بگم که مادرانه عاشقتم اکثر روزها صبح با من میای آتلیه و میشینی جلوی دفتر و با عروسک ها و اسباب بازیهایی که گذاشتی تو آتیله بازی میکنی اکثر رهگذرها هم میگن ااا این همون دختر بچه ویتربن هستش و یه نازت میکنن و رد میشن یا یه چیزی ازت میپرسن و بالاخره تو محل واسه خودت معروفیتی پیدا کردی که نگو... صندلی کوچولوت رو هم بردیم اونجا و با خودت این طرف و اون طرف میبری و میشینی روش و مثلا فروشنده میشی و شکلات و... به عروسکهات میفروشی خدا نکنه بچه یه مشتری نگاه چپ به صندلیت بندازه چه برسه که بخواد روش بشینه...