پاییز 92
مهر امسال برامون متفاوت از سالهای پیش بود سالهای پیش که همه تو شور و اشتیاق خرید کیف و کفش و ... مدرسه بودن ما اصلا تو باغ نبودیم و برامون مهر و خرداد هیچ فرقی با بقیه ماه ها نداشت اما امسال عزیز دردونه ما هم بزرگ شده بود باید میرفت مهد و در واقع ما بیشتر از خود تو شور و شوق داشتیم و من ده بار بیشتر لوازمی رو که از مهد گفته بودن تهیه کنیم رو میاوردم میچیدم رو میز و نگاهشون میکردم و ذوق میکردم و کار کردن باهاشون رو یادت میدادم دونه دونه همه رو با حوصله جلد کرده بودم و روشون اسمت رو تایپ کرده بودم و خلاصه ده برابر تو اشتیاق داشتم شاید به این خاطر بود که خودم هم سالهای سال این تجربه شیرین و آمادگی شب اول مهر رو داشتم و یه جور برام نوستالژی بود و به یاد کلاس اول و... خودم بودم که این همه شور و نشاط داشتم شایدم به این خاطر بود که میدیدم دخترم بزرگ شده و میخواد هر روز چند ساعت ازم دور بشه و بره سراغ کسب علمهر چی که بود خیلی حس قشنگی بود شب قبلش با بابا رفتیم واسه خانم معلمتون یه دسته گل بگیریم که دیدیم چه خبره.... همه گل فروشی ها صف بودن انگار دارن جنس کوپونی میدن خلاصه با هزار مکافات ما هم یه دسته گل تونستیم تهیه کنیم و رفتیم آتلیه و از اولین شب اول مهر دختر گلمون یه چند تا صحنه پر از خاطره ثبت کردیم
انشالا روزی برسه که اول مهر واسه رفتن به یه دانشگاه معتبر و تحصیل توی یه رشته عالی مورد علاقه ات از زیر قران ردت کنیم و راهی دانشگاهت بکنیم دختر گلم
البته واسه شما مقنعه نمیخواد اما تو که میدیدی همه بچه ها با مانتو و شلوار مقنعه هم میذارن گفتی تو هم میخوای که البته من در این جریانات نبودم و اینها رو به مامان جون رضوان گفته بودی و اون هم برده بودتت بازار و برات مقنعه شماره 1 گرفته بود دستش درد نکنه راستی تابستون که مامان رضوان هم تعطیل بود تو دیگه شده بودی دخمل اون و بعضی وقتا واسه تغییر آب و هوا میومدی خونه خودمون
اینم عید قربان هست که طبق رسم هر ساله نهار واسه آبگوشت میریم خونه حاج عمو و این هم بعد از نهاره که علی و آرمان شما رو روی کولشون سوار میکردن و حسابی میخندیدین البته نا گفته نماند که خود علی و آرمان هم بیشتر از شما میخندیدن
16 مهر به مناسبت روز کودک شما رو از طرف مهد برده بودن اردو (بازدید از کارخانه شونیز) که اولش اصلا دلت نمیخواست بری و یه جوری میترسیدی چون معنی اردو برات ناشناخته بود اما وقتی برگشتین حسابی خوشت اومده بود این کادو ها رو هم از کارخونه بهتون داده بودن
اون روز قرار بود دایی و خاله ها بیان خونه ما و تو اجازه ندادی قبل از اومدنشون جعبه شکلاتت رو باز کنیم ببینیم چی توشه و گفتی میخوای با شکلاتهای خودت از مهمونهای روز کودک پذیرایی کنی آفرین دختر مهمون نوازم
اینم عکس روز کودکتون توی مهد
26 مهر تولد آرمین که خونه آقا بابا برگذار شد
8 آذرماه من و خاله فهیم کار داشتیم و شما وروجک ها رو برده بودیم خونه خاله نعیم و ایشون هم دیده تو خونه از عهده شماها بر نمیاد و حوصله تون اگه سر بره میکشه به دعوا و جیغ و داد و... و بیچاره مجبور شده شما رو ببره بیرون تا بازی کنین (مرسی خاله) و به قول خودش هر قدم برابر با یکی دو دقیقه بوده
تازه پفک هم میخورین؟؟؟؟!!!!