پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

تولد 4 سالگی پارلا

1392/12/20 16:44
نویسنده : مامان پارلا
2,322 بازدید
اشتراک گذاری

 پارلا جون وروجک                                4 سالگی مبارک 

تولد تولد تولدت مبارک                  مبارک مبارک تولت مبارک

دختر عزیزم کم کم داری پنج ساله میشی ولی من هنوز فکر میکنم یکی دوسال بیشتر نداری آخه اصلا باورم نمیشه 4 سال از ورود قشنگ تو به خونه گرممون گذشته . لحظه به لحظه اون چهار سال برامون سرشار بوده از شوق و نشاط و امید به زندگی فقط و فقط بخاطر تو...

از تولد پارسال همش میگفتی سال بعد کیکم رو سیندرلا بگیریم و اصلا هم یادت نمیرفت و یک سال تمام اکثر روزها حرفش رو میزدی و نقشه ها میکشیدی که چکار کنیم و چه هدیه ای بگیریم و کجا جشن بگیریم و ... خلاصه واسه خودش سوژهای بود تموم نشدنی.اوایل پاییز یک بار بهت گفتم اگه دو

از همین جا از ست داشته باشی تولد امسالت رو توی مهدتون با دوستهات جشن بگیریم و تو هم حسابی جدی گرفتی بعد من موندم و یه الاغ که باهاش باقالی بار کنم... به هر نحوی بود سعی داشتم از ذهنت در بیارم ولی تو سرسخت تر و جدی تر از اینهایی که بشه یه چیزی رو از مخت پاک کرد...

من و بابا دوست داشتیم جشن توی خونه خودمون باشه و عزیزانمون هم بیان و کنارمون باشن و تو شادی ما شریک بشن و فکر کردیم با این کار تو از فکر جشن مهد منصرف میشی و واسه همین مهمونهامون رو واسه روز جمعه 9 اسفند دعوت کردیم نا گفته نماند خاله های مهربون و فداکارت چند روز پشت سر هم اومدن و کلی زحمت کشیدی و خونه تکونی عیدمون رو هم روی کارهای آمادگی واسه تولد تو انجام دادن. من هم تو رو بردم آرایشگاه تا موهات رو کمی کوتاه و مرتب بکنه و ایشون هم نامردی نکردن و تا جایی که ممکن بود کچلت کردن اما دیگه چاره ای نبود و باید میسوخنم و میساختم چون خودکرده را تدبیر نیست با مامان جون رضوان به چند تا شیرینی فروشی سر زدیم تا بالاخره کیک دلخواهت که سندرلا بود رو پیدا کردیم البته وقتی بابا کیکت رو آوردیم دیدیم آناستازیا و گریزیلا از این سیندرلای ما خوشگل تر هستن... ولی به هر حال تو راضی شدی و بهت خوش گذشت از همین جا از همه دست اندر کاران مراسم تولد دختر عزیزم از جمله آنا و مامان رضوان و خاله ها و سایر عزیزان کمال تشکر و قدر دانی را دارم و امیدوارم توی مراسمهای شادشون جبران زحماتشون رو بکنیم.

آنا از یک روز قبل اومد و کلی هم کار کرد مامان نسرین هم گفت آرمین اینحاست تو هم پارلا رو بیار و با خییال راحت به کارهات برس و تو هم با شوق فراوان واسه دیدن آرمین رفتی تا حدی که هر کاری کردیم عصر بیای بریم آتلیه و چند تا عکس واسه فردا ازت بگیریم راضی نشدی. و این شد که میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره

دای دای هم آرمان رو از شب قبلش آورد که اون شب رو خونه بمونه و تو هم که عاشق دای دای هستی با دیدن اون یک ادا و اطوارهایی از خودت در می آوردی که اون سرش ناپیدا تا حدی که من از دای دای پرسیدم چی به خورد پارلا دادی که این قدر به هیجان اومد اون هم خندید...

بعد هم تو به کمک مامان رضوان جون وآرمان و بابا کمی خونه رو تزیین کردین

اون شب تو و آرمان آنا رو بیچاره کردین و طفلک تا 2 نصفه شب ده تا قصه براتون تعریف کرد آخرشم نخوابیدین و من اومدم تو رو بردم اتاق خودمون تازه کم کم خوابت برد.

اینم چند تا عکس تا مروری باشه به اون روز زیبا و به یاد موندنی

اوایل مراسم خیلی شاد بودی و همش میرقصیدی اما رفته رفته خسته شدی و دیگه کم کم بهونه میگرفتی البته باید هم خسته میشدی چون ساعت 2 شب خوابیده بودی و صبح هم از هشت و نیم بیدار شدی به هوای بازی با آرمان

اینم میز پذیرایی از مهمونهای عزیز که شامل ساندویچ چیکن استراگانف و سالاد فصل و سوپ خامه ای و پاناکوتا با ژله های متنوع بود که خاله فهیمه زحمت تهیه دسرها رو کشیده بودن.

 همه مهمونهای عزییزمون زحمت کشیده بودن و برات کادوهای قشنگ گرفته بودن که از همین جا از تک تکشون متشکریم

آقا بابا هدیه نقدی دادن که روی پاکت رو با خط زیباشون نوشته بودن که برامون با ارزشتر از خود هدیه بود

مامان نسرین جون

آنا اینها و مامان جون رضوان اینها و خاله ها و شوهر خاله ها باهم برات یه کادوی قشنگ گرفته بودن یه کارت هدیه که تو حسابی جوگیر شده بودی و میگفتی از این به بعد منم واسه خودم کارت دارم و خریدهای خودم رو با اون میکنم

عمه جون اینها

عموجون اینها

دای دای اینها

آرمان مثل همیشه کادوی جداگانه گرفته بود. البته آرمان جان چون بیتابی تو رو برای باز کردن هدیه میدید از صبح برد کادوش رو قایم کرد ولی جایی قایم کرد که خودش هم نمیتونست پیداش کنه و حدود 1 ساعت همگی دنبالش گشتیم ولی بی نتیجه بود و آخرش حاج عمو از پشت کمد لباسهات پیداش کرد که به سختی تونستیم از اونجا درش بیاریم و شده بود سوژه خندهقهقهه

 

اینم کادوی علی داداشی

دوست خوبت محیا که همسایه روبرومون هستن و هم سن خودته هم یه کادوی خوب که خیلی وقت بود میخواستی رو برات گرفته بود که البته متاسفانه نتونستن خودشون تشریف بیارن و فقط کادو فرستادن

این کادوی قشنگ رو هم خاله ملیحه و سپهر و ستاره عزیز برات گرفته بودن که البته بعدن که رفتیم خونه شون بهت دادن

میگفتی نباید من بدونم شما چه کادویی برام میگیرین چون اون وقت دیگه سورپرایز نمیشه واسه همین بابا چند روز پیش کادوت رو گرفت و منم تزئینش کردم و گذاشتیم تو انباری تا نبینیش اما سر باز کردن کادوها یادمون رفته بود بیاریمش تا اینکه بابا و مامان رضوان یادشون افتاد و بابا زود رفت آوردش و تو چنان خوشت اومد که نگو...

ابنم کادوی من و بابایی که اصلا قابل تو بهترینمون رو نداره

 از همه مهمونهای گلمون سپاسگذاریم

 

تولد 11 اسفند توی مهد کودک

 

و اما فردای تولدت باز هم خاله ها افتادن تو زحمت و خاله فهیم و خاله نعیم اومدن هم خونه رو حسابی تمیز کردن و هم واسه تولد فردا که تو مهد بود تدارک دیدن و من هم رفتم خرید و سفارش کیک و ...شب تو حدود 11 خوابیدی و من بابا بعدش سالاد و ژله و ... رو آماده کریدیم خلاصه حدود 2 خوابیدیم و اینها رو تهیه کردیم. نوش جونتون

 صبح با هزاران ذوق و شوق بیدار شدی و حسابی خوشگلت کردیم و تیپ زدی و رفتیم مهد البته چون موهات رو زیاد کوتاه کردن نمیشه زیاد خوشگلت کنم ولی چاره ای نداشتیم و قانع شدیم. توی مهد هم همه بچه ها رو برده بودن تو اتاق جشن و برنامه و حاضر بودن تا تو برسی و وقتی رسیدی همه دست زدن و تولدت رو تبریک گفتن و تو هم حسابی خجالت کشیدی و قرمز شدی. مامان رضوان جون هم مرخصی گرفته بود بود و اومد مهد و خیلی کمک کرد دستش واقعا درد نکنه حسابی خسته شد.

اینم از جشن مهد

 اینم از خاله خرگوشه که به افتخار تو اومده بود... و چاقو رو برات آورد

خانم مدیر هم زحمت کشیده بودن و برات کادو گرفته بودن (یه پازل الفبا بود با یه دونه عروسک پلنگ صورتی)

 

دوست خوبت اشکان هم برات گیره گرفته بود و یه دوست دیگه ات هم به اسم یسنا برات از پاک کنهای خودش که انگری برد بود داد که برام خیلی با ارزش بود دست همه شون درد نکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله نعيم
21 اسفند 92 1:03
دلم خواهد كه بينم شادكامت نشيند مرغ خوشبختي به بامت دلم خواهد كه روي غم نه ببيني بجز آسودگي همدم نه بيني