پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

پارلا در فروردین و اردیبهشت 90

یکی از روزهای خوب فروردین آنا هم خونه ما بود بعد از اینکه بابا از سرکار اومد و نهار خوردیم بابا هوس عکاسی به سرش زد و با هم رفتیم به آسایشگاه جزامیان بابا باغی و از طبیعت زیبای اطراف اونجا لذت بردیم تازه توت فرنگی اومده بود و بابا برامون گرفته بود تو هم خیلی با تعجب نگاهش می کردی و عجله داشتی برسیم خونه تا بشوریم و بخوری تا حدی که نتونستی جلوی خودت رو بگیری و صبر کنی برسیم خونه و همونجا تو حیاط شستم و دادم بهت تا بخوری اما چون زیاد میوه خور نیستی فقط یه گاز زدی و دیگه نخوردی منم اصرار کردم که بخور مامان خوشمزه هستش و تو دیدی تو رودروایسی مجبوری همش رو بخوری و زود از دستت انداختی زمین و اشاره کردی که اه(کثیف) شد و دیگه نمیشه خورد...
9 آبان 1392

سفر پارلا به همدان و اصفهان

اواخر اردیبهشت 90 هم مثل هر سال تصمیم داشتیم بریم مسافرت که با هم تصمیم گرفتیم بریم اصفهان آخه دو بار قبل که به اصفهان رفته بودیم چون عید بود و میخواستیم از وقتمون بیشتر استفاده کنیم و جاهای بیشتری رو ببینیم اونقدر عجله ای شده بود که زیاد نتونسته بودیم اون شهر قشنگ رو ببینیم. خلاصه بابا از طرف بانک سوئیت رزرو کرد و ما راهی شدیم اما تصمیم گرفتیم رفتنی از راه زنجان و همدان بریم و همدان رو هم بگردیم ورودی علیصدر   تو همدان به غار زیبای علیصدر رفتیم و واقعا عظمت خدا رو به عینه دیدیم که چه عجایبی تو خلقتش داره وسوژه خوبی واسه بابا گیر اومده بود و بی نهایت عکس میگرفت من و بابا مات زیبایی های غار بودیم و تو هم از ...
9 آبان 1392

پاییز و زمستان 90

تولد آرمین(26 مهر) چنان با حسرت به گیتارش نگاه کردی که فرداش رفتیم و برای تو هم از اون گیتارها گرفتیم بدجور عاشق کفش هستی و به کفش هم میگی آپاننی یا   آپاننا   (مثلا میخوای بگی پاپان) واسه همین هرکس میره جایی و میخواد برات سوغاتی بیاره حتما سعی میکنه تا کفش بیاره که بیشتر خوشحال بشی. این هم تعدادی از کفشهای مورد  علاقه تو تولد عموجون (30 آذر) پارلای عشق موبایل خانم دکتر در حال مطالعه         بیست دی ماه تولد بابا وحید هستش بابا جون خوبم تولدتون مبارک (پارلا کوچولوی تو) همسر عزیز و دوست داشتنی من روز تولدت هز...
27 مهر 1392

تابستان 90

مرداد ماه به فاصله پنج روز دو تا مهمون جدید به خانواده خوبمون اومدن و شدن عضوهای دوست داشتنی خانواده اینم عکسهاشون یکی از این مهمونها که اسمش ال آی خانوم باشه شدن رقیب ما و بالاخره خاله فهیمه هم دختر دار شد که امیدوارم دیگه از ندید بدیدی دربیاد اما چه فکر باطلی بیشتر جوگیر شده و هربار میره بیرون دو سه تا لاک و چند تا هم گیره و تور و... میخره واسه دخملش البته این وسط واسه تو هم بد نشده چون معمولا یه چیزی هم برای تو میگیره اما تو زیاد از اینکه چیزی به موهات بزنم خوشت نمیاد و فوری میکنیشون و میگی مامان نه.... با دوستهای تازه واردت یعنی ارمیا و ال آی حسابی دوست شدی و همش میخوای بریم پیششون و چون چند وقت زیاد خونه او...
23 مهر 1392

پارلا و عزای سیدالشهدا(2)

شب تاسوعا- بقعه سید ابراهیم هوا بس ناجوانمردانه سرد است پارلا و علی کوچولو چند تا شتر آورده بودن که یکیشون بچه هم داشت و شیر میخورد تو هم که به حد کافی میترسیدی نزدیکشون بشی   با هزار قصه و... بالاخره بردیمت تا سوار شتر بشی نگو بچه اش طرف دیگه شتر اون پایین داره شیر میخورده و میشه گفت تقریبا قایم شده بود توهم که سوار شدی بچش سرش رو بلند کرد و نزدیک تو آورد و تو صورتت فوت کرد و تو چنان ترسیدی که فکر کنم تا عمرداری یادت نمیره روز عاشورا پارلا و دایی نادر جون راستی تا یادم نرفته بگم که تو 21 ماهت هست و یکی دو روزه که میخوایم از شیر بگیریمت و بنا به توصیه پیش کسوتها اول از یک سینه گرفتیمت و بعد از او...
21 مهر 1392

عید 90

لحظه تحویل سال نو امسال نصف شب بود و تو و بابا بیدار نشدین و من تنهایی سر سفره هفت سین نشستم و واسه شادی و سلامتی خانواده خوبمون دعا کردم. از شب لباس و کفش و... عید تو رو گذاشته بودم کنار کمد تا صبح زیاد وقت صرف نکنیم و تو هم که عاشق لباس  نو هستی با دیدن اونها خواب از سرت بپره و زودتر بریم دیدن مامان و بابا هامون صبح تو آشپزخونه بودم و داشتم صبحانه آماده میکردم که بابا صدام کرد و اومدم و با این صحنه مواجه شدم اولش حدود چند ثانیه تو رو  بین عروسکها تشخیص ندادم و گفتم پارلا کو؟!..... بابا تو رو دورچین عروسک کرده بود این لباسها رو خاله نعیم وقتی تو هنوز زمینی نشده بودی برات گرفته بود کلاه هم مال لباسهایی هستن که ریح...
18 مهر 1392