پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

اولین آراشگاه رفتن پارلا

 با وجود تو اونقدر روزهامون پر از خاطره و زیبا سپری میشد که دوست دارم همه شون رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونیشون اما اونقدر زیاده که نه من میتونم همه رو بنویسم و نه تو حوصله داری همه شون رو بخونی  خلاصه از حدود ده ماهگی شروع کردی به ایستادن و قدم برداشتن که با هر قدمت دل ما رو هم باهاش میبردی و چنان با ترس و تمرکز قدم بر میداشتی که انگار داری برای اولین بارخلبانی میکنی یا یه کار شاق تر انجام میدی خدایا چه احساس قشنگی بود دیگه از ماه یازدهم قدم زدنت حرفه ای تر شده بود و واسه یک سالگیت راحت تر میتونستی راه بری و همه خوششون میومد روز تولدت داشت نزدیک میشد و ما دلمون میخواست ببریمت آرایشگاه تا موهات کمی مرتب بشن و شاید فر...
15 مهر 1392

اولین عروسی رفتن پارلا

فامیل آنا تو روستای خانگاه هریس زندگی میکردن و عروسی دخترشون هاجر جون بود و ما رو هم دعوت کرده بودن منم عاشق این بودم که یکبار بتونم عروسی روستایی رو ببینم و اصرار کردم تا بریم. دو روز بعدش خاله نعیمه اینها که تازه رفته بودن خونه خودشون و مهمونی گرفته بودن یه جشن بود دیگه خلاصه واسه همین اونا نیومدن خاله فهیم هم گفت من میرم کمک نعیم و اونم نیومد اما ما و مامان جون رضوان اینها و دایی ناصر اینها و آنا اینها باهم رفتیم که خاله و دختر خاله هم اومده بودن و حسابی خوش گذشت و این اولین بار بود که تو عروس می دیدی نا گفته نماند که اصلا اون چیزی که تو ذهن ما بود اونطوری نشد و روستا اصلا کم کسری از شهر نداشت و مهموناش لباسهای آن چنانی داشتن و همش لب...
15 مهر 1392

اولین مسافرت پارلا

اردیبهشت سال 89 طبق روال هر سال میخواستیم بریم مسافرت که دایی نادر اینها دعوت کردن بریم شمال خونه اونها. و انصافا هم مثل همیشه مهمون نوازیشون عالی بود خیلی خوش گذشت و این اولین باری بود که داشتی دایی نادر اینها رو میدیدی. با دایی اینها به سیسنگان و... رفتیم و این عکس رو هم تو جنگل گرفتیم که بد جور عادت کردی انگشت بخوری بعدش دایی نادر گل پسرهاش رو سوار اسب کرد بعدن با خودش فکر کرد تو هم نی نی هستی و شاید دلت بخواد تو هم سوار بشی و دیدیم که تو چقدر اسب دوست هستی و عاشق اسب سواری هستی از الان داریم برات استعداد یابی میکنیم تا تلف نشی   البته رفتنی از جاده کرج رفتیم و یک شب هم به دعوت عمو سعید و خاله عطیه...
15 مهر 1392

پستونک خوردن پارلا

بچه هایی که پستونک میخورن خیلی دوست داشتنی میشن ولی ما نمیخواستیم تو پستونک بخوری با این وجود بابا برات پستونک خرید تا باهاش عکست رو بگیره که اصلا نمیخوردی و میدادی بیرون اما یک لحظه تو دهنت نگش داشتی و فوری عکست رو گرفتیم و برامون خیلی جالب بود و کلی خندیدیم ...
15 مهر 1392

اولین ماه رمضان پارلا

ماه رمضون بود همش مهمون بودیم اینم یه عکس از اولین ماه رمضون تو در کنار پسر عمو و پسر عمه تو مهمونی آقا بابا اینها اونقدر از اینکه تو هم با ما غذا میخوردی خوشحال بودم که نگو البته فقط کمی سوپ و کمی ژله خوردی ولی چه ژله خوری هستی و ما نمیدونستیم ...
15 مهر 1392

شروع زندگی فرشته کوچولو

شب رو با مامان جون رضوان تو بیمارستان بودیم و بابا هی اس ام اس میزد و دلش پیش ما بود و ما هم اوضاع زیاد مساعدی نداشتیم. تو گرسنه بودی و از شیر مامان هم خبری نبود خلاصه با هزار مکافات از شیر نی نی های هم بیمارستانی مون کمی خوردی که با معده کوچولوت سازگار نشد و بالا آوردی. خلاصه بماند که چه شبی بود.طفلی مامان رضوان جون شیفت صبح بود و از بیمارستان یکسره رفت مدرسه که فکر کنم اونجا خوابش میگرفت قبل از رفتن ایشون مامان نسرین جون اومد و رضوان جون ما رو بهش تحویل داد و رفت.مامان نسرین هم پرستاریش با همه کمی فرق داره و زیادی به مریض میرسه و اونجام مدام بهمون میرسید و تغذیه مون میکرد اونقدر آب کمپوت بهم داده بود که کم کم داشتم بالا می آوردم راستی ب...
15 مهر 1392

قصه زمینی شدن یکی از فرشته های خداوند

داستانی که در زیر می خوانید قصه زمینی شدن یکی از فرشتگان خوب الهی است فرشته ای که خداوند با هدیه دادنش به یک خانواده شوق زندگی و درخشش عجیبی به آنها عطا فرموده. امید که مقبول افتد یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه لیلی و مجنونی بودن که دوسال بود باهم زیر یه سقف قشنگ زندگی میکردن. این لیلی و مجنون قصه ما عاشق هم بودن و زندگی خوبی رو توی کلبه کوچولو و قشنگشون داشتن و به نظر خودشون هیچ کم کسری نداشتن. تو سال 88 اوایل اردیبهشت ماه که هوا خوب شده  بود اونا هر هفته جمعه یا روزای تعطیل دیگه رو به کوه میرفتن. آخه مرد قصه ما اهل کوه و طبیعت بوداینم نمونش که از عطر گلهای بهاری قلعه ضحاک مست شده (کوه زیبای میشو) و...
15 مهر 1392

اولین عید نوروز پارلا

نزدیک عید بود و آنا اینها که هر سال عادت داشتن برن مسافرت امسال میخواستن کنسل کنن و میگفتن خاله ها و دایی اینها تنهایی برن و اونا نمیان و میخوان پیش ما باشن که من و بابا کلی بهشون اصرار کردیم و بالاخره راضی شدن که برن. ما هم شب سال تحویل شال و کلاه کردیم و بیشتر از مسافرها بار و بنه برداشتیم و رفتیم خونه آقا بابا و اونها هم خوشحال بودن که تو پیششونی. هوا اونقدر سرد بود که انگار نه انگار داره بهار میاد بابا هم هی تو رو پوشونده بود تا خدایی نکرده مریض نشی اولین سال تحویلت رو تو خونه بابا بزرگت داشتی و تو بغل بابا بودی این رو هم بگم تحویل سال حدود نه شب بود. اینم عکس اولین عید پارلای گل ما بعدش بهمون عیدی دادن و قسمت های خوب...
11 مهر 1392

اولین 13 به در پارلا (89)

واسه روز سیزده بدر رفتیم طرفای مرند به باغ یکی از دوستهای دایی علی(دایی بابا) و تو هم طبق معمول اصلا اذیت نکردی و بیشترش رو تو چادر خواب بودی ولی بعد از ظهر بیدارت کردیم و آوردیم بیرون تا کمی آفتاب بهت بخوره و سر حال تر بشی اینم یه عکس از اولین سیزده بدر تو در کنار مامان و بابا   ...
11 مهر 1392