پارلا و عزای سید الشهدا
روز شهادت حضرت علی اصغر واسه بچه ها یه مراسم عذارداری میگرن که اون سال تو مسجد طوبی بود و من و خاله فهیم هم تو رو بردیم که یه شور و حال خاصی داشت و بعد از برگشتن بابا این عکس ها رو تو آتلیه خونگیمون ازتو گرفت آخه بابا یک سوم اتاق کارمون رو کرده آتلیه و پرده کشیده و نورهاش رو چیده و خلاصه یه آتلیه حسابی درست کرده
بچه قند نخور
این هم ابراز ندامت و پشیمانی از خوردن قند
دخترم امیدوارم کنیز حضرت زینب باشی و یک انسان واقعی مثل اون بزرگوارها بشی
اون شب قرار بود همه خاله ها و دایی اینها بیان خونه ما البته آنا و آقاجون رفته بودن شمال پیش دایی نادر اینها و اینجا نبودن تو هم عاشق آرمان و علی هستی و از همون کوچیکی خودت رو باهاشون قاطی میکنی و فرض میکنی همسن اونها هستی اونها هرجا میرفتن تو هم زود دنبالشون می رفتی اینجا هم رفته بودن تو اتاق کار و با ارگ من بازی میکردن که تو هم بهشون ملحق شده بودی و یه کنسرت فوق العاده شنیدنی اجرا میکردین ناگفته نماند ضربات تو روی کیبورد قوی تر و محکم تر از اونا بود
شدیدا و با تمام قوا و حواس جمع دارین کنسرت میدین
دای دایی صداتون میکنه که برگردین و بابا ازتون عکس بگیره اون دوتا برگشتن اما تو سرت به کار خودته
بابا پارلا خانم بتهوون هم بود دیگه برمیگشت این همه که خودمون رو هلاک کردیم برگرد دیگه
هرسال تو خونه خواهر حاج عمو روز عاشورا مراسم برپا میکنن و یک اسب به یاد اسب امام حسین رو به عنوان یک نماد میارن و تزیین میکنن و عزاداری میکنن امسال هم رفته بودیم اونجا و حاج عمو تو رو برده تا اسب رو ببینی
دای دایی هم تو رو سوار اسب کرده و بابا هم همش عکس میگیره
التماس دعا