پارلا در فروردین و اردیبهشت 90
یکی از روزهای خوب فروردین آنا هم خونه ما بود بعد از اینکه بابا از سرکار اومد و نهار خوردیم بابا هوس عکاسی به سرش زد و با هم رفتیم به آسایشگاه جزامیان بابا باغی و از طبیعت زیبای اطراف اونجا لذت بردیم تازه توت فرنگی اومده بود و بابا برامون گرفته بود تو هم خیلی با تعجب نگاهش می کردی و عجله داشتی برسیم خونه تا بشوریم و بخوری تا حدی که نتونستی جلوی خودت رو بگیری و صبر کنی برسیم خونه و همونجا تو حیاط شستم و دادم بهت تا بخوری اما چون زیاد میوه خور نیستی فقط یه گاز زدی و دیگه نخوردی منم اصرار کردم که بخور مامان خوشمزه هستش و تو دیدی تو رودروایسی مجبوری همش رو بخوری و زود از دستت انداختی زمین و اشاره کردی که اه(کثیف) شد و دیگه نمیشه خورد...