پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

نگاهی به تابستان 93

1393/5/21 19:09
نویسنده : مامان پارلا
1,046 بازدید
اشتراک گذاری

مهمونی های خانواده

عسلم من توی ماه رمضون حالم زیاد خوب نبود و نتونستم تو مهمونی های این ماه ازت عکس بگیرم عوضش بعدش  که دایی نادر اینها اومدن و همه بازم مهمونی دادن ازت عکس گرفتم تا وقتی نگاهش میکنی یاد اون روز بیفتی و خوشحال بشی.البته روزهای اول خاله نعیم و مامان جون اینها مشهد بودن و تو مهمونیهای حضور نداشتن اما جاشون حسابی خالی بود...

خونه خاله فهیمه و تولد دخترخاله ای آی جون

اینم از فرشته کوچولوهای ما...فرشتهفرشتهفرشتهفرشتهفرشتهفرشته

 

خونه دای دای اینها و پارلای ورزشکار ما

چقدر هم صندلی ریاست بهت میاد عزیز دلم.بغل

پارلا ودخترخالش  ال آي توخونه ي داي داي

نوبت مهمونی ما که تو سفره خانه سنتی ساحل بود

قربون ژست های من درآوردیت بشمبوسبغل

دیگه حسابی دلمون برای مشهدی ها تنگ شده بود و من که کاملا طاقتم سر اومده بود مخصوصا که حالم زیاد خوب نبود همش بهونه مامان رضوان رو میگرفتم و بدجور دلم میخواست زودتر برگردن تا اینکه بالاخره ساعت 9 روز 12 مرداد برگشتن و ما هم همون شبانه رفتیم خونه شون واییی تو چقدر دلت برای مامان جون تنگ شده بود طفلک حموم بود که ما رسیدیم و تو فقط دم در حموم وایساده بودی و باهاش حرف میزدی و دلت میخواست بری پیشش اما چون عجله داشت بیاد بیرون من تذاشتم بری .اینم از سوغاتی هایشون البته فقط بخش مربوط به تو... دست همشون درد نکنه

دستبند ماه تولدت رو هم گرفته بودن و داده بودن یه عقیق هم سرش بندازن تا خوشگل تر بشه بازم ممنون از این همه لطفشون (هم خاله نعیم و هم مامان جون اینها)

 

مهمونی آنا اینها توی شاهگلی

دوشنبه 13 مرداد آنا همه رو واسه شام به شاه گلي دعوت كرده بود. اما من چون زیاد حالم خوب نبود تو رو با خاله  فهیم اینها فرستادیم و من و بابا اول رفتیم روانپزشک و بعدش هم رفتیم دکتر زنان و از اونجا اومدیم پیش شما البته سالگرد ازدواج مامان جون و حاج عمو هم بود و خواستیم موجبات شادی بیشتر فراهم بشه و بابا رفت شیرینی گرفت و کلی خندیدیم و خیلی هم خوش گذشت البته من سر درست کردن کباب چپیده بودم تو ماشین که مبادا بوش بهم نخوره و تو هم اصلا تنهام نذاشتی و همش پیشم بودی.

آخه تو چقدر دای دایی و آرمان رو دوست داری؟؟؟؟

 

 

پارک حجاج و همایش حمایت از کودکان غزه

 

متاسفانه چند وقته که توی غزه جنگ بیداد میکنه و کشت و کشتار و ناراحتی و... بیداد میکنه و توی اکثر دنیا مردم با بپا کردن همایش و راه پیمایی و... خواستار تموم شدن جنگ هستن مخصوصا همایشهایی مربوط به کودکان بیگناه غزه تو همه جای دنیا و ایران تشکیل دادن و ما هم رفتیم به این همایش تا شاید سهمی توی این کار انساندوستانه داشته باشیم و همه به ام برای تموم شدن جنگ و رسیدن بچه های اونجا به آرامش دعا کنیم

اینم طومار بزرگی بود که همه روش پیامهاشون رو واسه اون بچه ها مینوشتندرسخوان و تو گفتی بنویسم بچه های غزه دوستتون داریم و دعا میکنیم مثل ما پیش مامان و باباهاتون زندگی آرومی داشته باشینفرشته و منم نوشتم امیدوارم کلمه جنگ از همه لغت نامه های دنیا حذف بشه و کسی معنی جنگ رو ندونهغمناک

 

یه غروب زیبای تابستونی

 

اینم پارلای گلم تو یه خواب آروم و ناز بغل

 

پارلا و دوست و همبازی خوبش محیا خانم

همسایه روبرویی مون یه دختر همسن تو دارن که اسمش محیا هست و خیلی باهم جور شدین و یا توی راه پله خاله بازی میکنین و یا اون میاد خونه ما و یا تو میری خونه اونها البته بیشتر اوقات تو میری خونه اونها چون یه آبجی کوچولو هم داره که میخواد قاطی شما بشه و بازی کنه و نمیتونه بیاد راه پله و ... واسه همین تو هم که عاشق بچه ای بیشتر میری اونجا تا هم با محیا و هم با نازنین زهرا بازی کنی. بابا که خیلی خوشش میاد از بازی شما چند بار شکار لحظه کرده و ازتون در حین بازی عکس گرفته که وقتی بزرگ شدین یه خاطره خوب از بچگیتون براتون باقی بمونه

پارلا و محیا در کنسرت بزرگشون

پارلا و محیا در راه پله بغل

نمیدونم چرا اینقدر آروم بستنی میخوریسوال محیا دو ساعته بستنیش رو تموم کرده خوشمزهاما تو اونقدر لفتش میدی که همش آب میشهکچل آخرش هم میبینی همه جات داره کثیف میشه میندازیش تو سطل آشغالشاکی

 

خونه خاله فهیمه و نی نی جدیدشون (پیشی)

 

پارلا در حال تمرین موسیقی تو خونه آنا

 

خداحافظی با خانواده عمو سعید عزیز

26 مرداد سال 92 یه اتفاق تلخ افتاد یعنی عمو سعید دوست قدیمی بابایی تصادف کرد و دار فانی رو وداع گفت. اما ما همچنان دوست هستیم و بیشتر اوقات میریم خونه شون و تو با بچه های گلش بازی میکنی و ما هم با خاله ملیحه میشینیم و گپ میزنیم و حال و هوایی عوض میکنیم اما بعد از سالگردش دیگه میخواستن برگردن تهران آخه خاله تهرانیه و میخاد برگرده پیش خانواده اش و داشتن وسایلشون رو جمع میکردن که واسه خداحافظی رفتیم خونه شون البته روزهای آخر خیلی شلوغتر بود اما اینجا حدود ده روز مونده بود برن و مقداری از وسایلشون رو جمع کرده بودن اینم بچه های گلشون ستاره و سپهر عزیز تو اون شلوغی اسباب کشی...

امیدوارم هرکجا که باشن همیشه شاد و موفق باشن و اسم عمو سعید مهربون رو با افتخار زنده نگه دارن واسه ملیحه عزیز هم آرزوی صبر و آرامش دارم و اینکه بدونن همیشه به یادشون خواهیم بود.

 

پارک و بازیکده عباس میرزا

مامان جون شام تهیه کرده بود و گفتن بریم بیرون بخوریم و قرار شد بریم پارک عباس میرزا که هوا عالی بود و برخلاف گرمای عجیب و بیسابقه و طاقت فرسای امسال هوا خنک بود و حسابی لذت بردیم تا جایی که هیچکس دلش نمیخواست برگرده خونه

 

ثبت نام در مهد جدید برای سال تحصیلی 94-93

مونده بودیم کدوم مهد اسم نویسیت کنیم که با وضعیت جسمی من بتونم ببرمت و برگردونم و یا جایی باشه که سرویس داشته باشهمتفکر که خوشبختانه یه مهد که مدیرش دوست مامان رضوان جون بود اسباب کشی کرد درست دوقدمی خونه ماجشن و من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدمخندونک چون اینطوری اگه هم من نمیتونستم ببرمت خودت به راحتی میتونستی بری و برگردیخجالت خلاصه با مامان رضوان جون بردیمت و ثبت نامت کردیم البته به لطف مامان جونچشمک خانم مدیرتون کلی هم تخفیف بهمون دادن و اونجا هم صورت قشنگت رو نقاشی کردن و خودت طرح کفش دوزک رو انتخاب کردی اینم از کفشدوزک خانم ما...

 

پارلا و پذیرایی ابتکاریش

بابا یه پاندکیک گرفته بود عصر من و بابا دراز کشیده بودیم و تو توی آشپزخونه داشتی بازی میکردی البته ما فکر میکردیم داری بازی میکنی اما اصل مطلب این بود که داشتی این سینی خوشگل رو آماده میکردی تا از ما پذیرایی کنی. نمیدونم این سینی رو از کجا پیدا کرده بودی...متفکر

قربونت برم چقدر هم با احتیاط میاوردی که مبادا نریزه زمین...بغل

نمیدونم نقش اون قیچی و بلیطهای شهر بازی اون وسط چیه؟سوال

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان ارمیا
18 شهریور 93 22:09
اون عكس محوطه فهيمه كه لب حوض هستن رو هم تو وب ارميا بذار مرسي
مامان ارمیا
18 شهریور 93 22:10
خدا آقا سعيد رو هم رحمت كنه و بچه ها و خانمشونو حفظ كنه روحش شاد روحش قرين رحمت خدا