پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

متفرقه های مهر93

1393/8/3 9:06
نویسنده : مامان پارلا
600 بازدید
اشتراک گذاری

2 مهر.تولد عمو جمال

خونه آنا بودیم و تولد عمو جمال بود. تولدشون مبارک و جمع گرم خانوده شون پایدار و شاد باد.جشن

اون طرح love روی کیک که انتخاب خاله فهیمه بود منو کشته...محبتگیج ایشالا همیشه همینقدر عشقولانه باشین خواهر گلمچشمک

 

عید قربان

عید سعید قربان به همه مسلمانان خصوصا حاجیان این آب و خاک مبارک

اون روز طبق روال هر ساله خونه مامان رضوان جون دعوت بودیم به صرف آبگوشتخوشمزه اما من یه آزمایش سخت داشتم که نگه داشته بودم واسه روز تعطیل که با بابا بریمچشمکآخه باید 4 نوبت به فاصله یک ساعت ازم خون میگرفتنتعجبتو هم دو شیفت با ما اومدیگیج اما بعد رفتی خونه مامان جون و حسابی با دای دای و بچه ها بازی کردیراضیما هم ساعت یک تموم شدیم و برگشتیم. اون روز خیلی خوش گذشت اما یه اتفاق واسه پای مامان جون افتاد که طفلک خیلی درد داشت و انگشت پاش ورم کرده بود و کمی حالمون گرفته شدگریه.اما در هر حال خوش گذشت و روز به یاد موندنی شود برامون اما متاسفانه عکسی از اون روز نداریمچشمک

 

عید غدیر

عید سعید غدیر خم بر همه شیعیان جهان خصوصا سید های گرامی مبارک

مامان نسرین جون که سید هستن هر سال روز عید غدیر مهمون دارن و میریم خونه شون امسال هم از شب قبل همه وسایل رو آماده کرده بودم و گذاشته بودم کنار در تا صبح بیدار بشیمخواب آلودو زود بریم اما نمیدونم چرا تو خیلی بد از خواب بیدار شدی و کلی گریه کردیگریهو بهانه تراشیدی. اصلا خیلی بی قرار بودی و حسابی رفتی رو مخمون و اصلا پشیمون شدیم از رفتن و گفتیم ظهر میریم اما حدود 11 آرومتر شدی و معذرت خواستی و گفتی بریم ما هم همینکار رو کردیم اونجا هم شلوغ بود و همش مهمون رفت و آمد میکرد و تو اولش خوب بودی البته نه اونطوری خوب که مثل همیشه باشی. خیلی ساکت بودی و همش به من چسبیده بودی ولی گریه و بهانه گیری هم نمیکردی اما وقت نهار که مثل همیشه اول غذای شماها رو میدیم بعد خودمون نهار میخوریم غذای تو رو دادم اما نخوردی با اینکه غذای محبوبت (چلوکباب) بود بازم نخوردی و همش گفتی دندونم درد میکنه بابا هم بهت شربت بروفن داد کمی آروم شدی اما وقتی ما خواستیم غذا بخوریم یک گریه ای از ته دلت کردی که معلوم نبود حرفت چیه و همش میگفتی خوابم میاد بردمت اتاق بابا بزرگ که بلکه خلوت باشه و بخوابی اما تو همش گریه میکردی و عصبی میشدی تا حدی که نهار رو نصفه کاره گذاشتیم و معذرت خواستیم و برگشتیم خونه و توی ماشین خوابت برد و حدود 3 ساعت خوابیدی. درسته که اعصابمون بد جور خرد شده بود اما دلمون برات میسوخت و به قول بابا تو بچه نق نقو و گریه ای نیستی و معلوم بود از یه چیزی کلافه ای اما وقتی دلیلش رو نمیفهمیم خیلی بد میشه و آدم دلش میگیره. خلاصه عصر رفتی خونه مامان جون نسرین تا ریحانه جون رو ببینی ما هم رفتیم دیدن خاله مهین و استاد که هر دو سید هستن بعدش هم خاله فهیمه گفته بود واسه شام همه اونجان و پیتزا دارن ما رو هم دعوت کرده بودن اومدیم دنبال تو و رفتیم اونجا که خیلی حال و هوامون بهتر شد و تو هم آرومتر شدی اما صبح که بیدار شدی دیدم دندونت بدجور آپسه کرده و نصف صورتت وروم کرده تازه متوجه شدم دیروز چرا اونجوری بیتابی میکردی و حال نداشتی!!! الهی قربون اون صورت پف کردت برم دخملکم. مهد نبردمت تا استراحت کنی و بعد از ظهر رفتیم دندانپزشک کودکان و کلی دعوا کرد که چرا دندونهات اینقدر وضعشون خرابه و... خلاصه رفتیم عکس گرفتیم و برگشتیم و دکتر گفت باید یک هفته آنتی بیوتیک بخوری بعد وقت دادن واسه هفته بعدش خیلی حالم گرفته شده بود وقتی اونجوری معصوم رو تخت دندانپزشک دیدمت آخه تو چه گناهی داری که ژن معیوب دندون ما بهت به ارث رسیده؟

خلاصه هفته بعد از صبح باز میگفتی دندون درد داری. عصر رفتیم و دکتر گفت دندون جلوییت هم چرک کرده و هر دوتا رو یکجا باز کرد و عصب کشی کرد. خوشبختانه گریه و بیقراری نکردی هرچند که خیلی میترسیدیترسوترسو اما دکتر هم کارش رو خوب بلد بودتشویق وقتی از مطب در اومدیم حالت بدتر شددلشکسته و رنگت قرمز شده بود وهمش بی اراده دلت میخواست گریه بکنیگریه گفتیم بریم یه جایی تا بلکه کمی از اون حال و هوا بیرون بیای دیدیم خاله نعیم اینهام خونه مامان رضوان جون هستن ماهم رفتیم اونجا حدود دوساعت بیحال بودیغمگینو به زور جلوی گریه خودت رو میگرفتی اما کم کم بهتر شدی و با ارمیا بازی کردیخسته الهی قربون خنده هات برم من ایشالا همیشه شاد و سرحال و سلامت باشی و هیچ مشکلی نداشته باشی عسلم.محبتبوسبغل

و اینم (طبق عادت هر ساله) کادوی مامان نسرین جون به مناسبت روز غدیرمحبت دستشون درد نکنه.خجالت

 

تولد آرمین

24 ام مهر مامان رضوان جون اینها خونه ما بودن که موقع رفتن تو هم باهاشون رفتی تا شب اونجا بمونیشاکیصبح که اومدیم دنبالت دیدیم مامان جون تو رو کرده یه دختر دهه 70یسوال که خیلی با مزه و خوشگل شده بودی بغلآخه یه لباس که مال بچگی های خودش بود رو تنت کرده بود و یه کمربند 7 سانتی هم برات بسته بود و یه حریر پاپیونی هم به موهات بسته بودخنده وقتی تو اون تیپ دیدمت اولش نشناختمتتعجب بعد اونقدر خندیدم که روده بر شدمقه قهه آخه خیلی جیگر شده بودیبوس ولی متاسفانه نشد اونجوری عکست رو بگیریم و بعد از باز کردن کمر و حریر سرت ازت عکس گرفتیم غمگین وقتی داشتیم واسه رفتن به خونه آرمین آماده میشدیم و تو کادوی آرمین رو تزیین کرده بودی...

25ام جشن تولد 6 سالگی آرمین بود و تو هم خیلی خوشحال بودی و روی کادوش نقاشی کشیدی که هدیه مخصوص تو باشه آرمین هم چقدر خوشش اومده بودخنده

فرشتهاینم شما وروجک ها در حال قطار بازی ... بغل

متنظرمتنظرمتنظرکاش همیشه بچه میموندیم تا از یه چیز کوچولو اینقدر صادقانه و صمیمانه لذت میبردیم و بزرگترین غصه زندگیمون ترکیدن بادکنکمون بود...متنظرمتنظرمتنظرمتنظرمتنظر

یه چیز جالب که خوشم اومد بنویسم این بود که رو کیک یه سگ بود که تا آرمین دید زود به تو  گفت هاپو منم هاعصبانی چون کیک منهتعجب تو هم مجبور شدی چیزی نگیکچل آخه همش سر این چیزها و کارتون ها و نقاشی های کتابها دعوا دارینگیج و تو میگی این منم و اونم میگه نخیر منمقهر مخصوصا سگ که هرجا باشه تویی و آرمین هم اینو قبول کردهسوال اما اینجا رو دیگه نتونست طاقت بیاره قه قههبغل

سر فوت کردن شمع بازم برنامه ها(بهتره بگیم دعواها...) داشتیم...بدبو

تو مرحله فوت کردن شمع محمد امین که تو اتاق بود تازه فهیمد چه خبره و تا شمع رو روشن کردن به سرعت باد دوید و تا بچه ها به خودشون بیان رو هوا شمع رو فوت کرد و با همون سرعت برگشت سر بازیشتعجب و کل خونه رو صدای خنده ما بزرگترها پر کردقه قهه و شما هم مات و مبهوت موندین و نفهمیدین از کجا اومد و به کجا رفتگیج

بعدش هم داداش کوچولوش متوجه شدآرام این هم طاها کوچولوی ما با اون پاهای رو هواش که مثلا میخواد قدش برسه و اون هم فوت کنه..بغل

آهای آقا حالا کوچولو حالا حالاها زوده برات از این کارها بکنی صبر کن تو هم قد داداشت بشی بعدخنده

 و این هم نگاه پر از دلهره آرمین وقتی قرار شد یکبار هم اجازه بده پارلا شمع رو فوت کنه...

آرمین جان امیدوارم مرد بزرگی بشی و مایه افتخار مامان و بابا...

 

دیگه کم کم شهر آمده شده برای استقبال از محرم و این هم یک نمای شهر سیاه پوش ما در یک صبح پاییزی زیبا در استقبال از عزای سید الشهدا

 

سولماز جون با دو تا بچه ها و مامانش رفته بودن مشهد البته فقط سه روز اما وقتی برگشت کلی سوغاتی برای همه حتی نی نی کوچولویسوال ما آورده بود که حسابی شرمنده مون کردخجالت آخه سخته با بچه کوچیک و فرصت کم و بدون مرد و کمک هم زیارت بری و هم بری بازارخسته اما خوب دستش درد نکنه زحمت کشیده بودمحبتبرای تو یه گل سر و یه ساعت خوشگل گرفته بود که با چراغش میتونستی عکس باربی رو بندازی رو دیوارگیج و وقتی محمدامین متوجه این قضیه شد هی میخواست اون هم این کار رو بکنه ولی تو اجازه نمیدادیعصبانی واسه همین جایی قایمش کردی که خودت هم موقع اومدن از خونه مامان جون نتونستی پیداش کنی و فراموش کردی کجاستسوالالبته بعدش مامان جون پیداش کرد اما یه خاطره جالب برامون بجا گذاشتمتنظرخنده

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان سيد امير علي
3 آبان 93 10:08
خيلي وب قشنگ و دخمل كوچولوي قشنگي دارين.لذت بردم از ديدين وبلاگش
مامان سيد امير علي
8 آبان 93 10:08
سلام مامان پارلا جون .هنوز وب پسرم كامل نيست ان شاا... عكساشو ميزارم.به ما بازم سر بزن خوشحال ميشيم ممنونم چشم بازم سرمیزنیم
ريحانه
11 آبان 93 17:33
خانوم كوچولو چرا اين قدر زود زود مريض ميشي؟ عكس ارمين و توهم كه تو تود يه جور ديگه قشنگ افتاده اخه ديگه ادم چي بگه !اون لحظه شيرجه محمدامينم كه شكار لحظه هاست شما لطف دارین عزیزم‌ ممنون