یه خبر که پارلا رو به آرزوش رسوند
19خرداد متوجه یه موضوع مهم تو زندگیمون شدیم
اینکه خدا یه مهمون یا بهتر بگم مسافر کوچولو بهمون دادهو باید منتظر و آماده بشیم تا خدا یکی دیگه از فرشته های خوبش رو زمینی بکنه و بده بهمونو تو رفتی زیر بار یه مسئولیت بزرگ به اسم آبجی شدنو خوشبختانه آمادگیش رو داری همش از خدا میخواستی یه نی نی بهمون بده و خدا هم که صدای فرشته هاش رو میشنوه و صدای تو رو هم شنیده و داره آبجیت میکنهوقتی بهت گفتیم خیلی خوشحال شدی و فکر میکردی دقیقا یه نی نی به سن و شکل و جنس طاها (پسر عموی دوست داشتنیت) بهمون میده که اسمش هم طاها میشه و ما همش داریم آماده میکنیمت که بابا نی نی اولش خیلی کوچولوتره و زشته و کم کم با مراقبت ماها بزرگتر و خوشگلتر و دوست داشتنی تر میشه.
راستش از اواخر خرداد دیگه کم کم بیحالی ها و خستگی ها و تهوع های مامانی شروع شده و تو اصلا از این موضوع خوشحال نیستی و وقتی من تهوع دارم تو میترسی و گریه میکنی قربونت برم ولی درکت خیلی بالاستو همش مراقب منی و نمیذاری اذیت بشم و دیگه خودت فهمیدی که ازم نخوای بغلت کنم و بلندت کنم و خیلی رعایت میکنی. نمیدونم چرا ویار من اینقدر سخت میشه. وقتی منتظر تو بودیم هم حالم بد میشد اما این دفعه بدتر هستم و همش این دکتر و اون دکتر هستیم و سرم میزنیم و خلاصه خیلی اذیت میشم البته نه فقط من که کل خانواده در حال اذیت هستن و همش یکی میاد پیشمون تا وقتی بابا نیست تنها نباشیم آخه افت قند خون دارم. مامان رضوان جون به تو یاد داده وقتی دیدی حالم داره بد میشه زود برام آب قند درست کنی و قند رو گذاشته دم دست و یاد داده چطوری درست کنی و بعد هم گفته که بری به همسایه روبرومون خبر بدی یا به بابا زنگ بزنی و خبر بدی حالا دیگه تا منن میخوام کمی دراز بکشم میدویی میری برام آب قند میاری یا میگی مامان بیارم؟ از اون شربت های مامان رضوان جون بیارم برات؟ و زود به بابا زنگ میزنی و شده یه سوژه برا خودش. قربون دل کوچولو و مهربونت بشم دخملکم. همش هم میگی جان... جانم مامان چی شده نترس مامانی من پیشتم و لحنت هم حین گفتن این کلمات مادرانه و با عشوه هستش که قند تو دلم آب میکنه.فدای مهربونیهات .