پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

سفر معنوی آنا اینها(حج)

1393/10/30 1:57
نویسنده : مامان پارلا
646 بازدید
اشتراک گذاری

چند سال پیش من و آنا و آقاجون و مامان جون رضوان و حاج عمو باهم ثبت نام کردیم که اگه قسمت بشه باهم بریم خونه خدا.تا اینکه الان نوبتمون رسیده ولی چه فایده که من نمیتونم برم آخه با این فرشته کوچولویی که تو دلم دارم اجازه پرواز و سفر ندارم آخه ماه بعد قراره که آبجی وانیا بیاد پیش ما و سفر حج هم سفر سنگینیه و از طرفی هم دود 10 روز دل کندن از تو ندیدنت برام یه شکنجه محسوب میشه و طاقت نمیارم واسه همین من انصراف دادم و خدا نخواست که مهمونش باشم آقاجون هم گفت حالا که هانیه نمیره منم نمیرم چون من خونه خدا رو دیدم و دیگه حال و حوصله سفر سنگین رو ندارم .خلاصه قسمت این شد آنا با مامان جون و حاج عمو برن 

چه روزهای خوب و شیرینی بود همش مهمون و هیجان و کمی هم استرس وترس و دلهره از اینکه آیا آنا توان طواف و... رو خواهد داشت و اینکه آیا وانیا خانم مجال خواهد داد که اونا برگردن بعد تشریف بیاره و...

خلاصه مثل همیشه همه چیز رو به خدا سپردیم و شکر خدا همه چیز عالی پیش رفت

البته نا گفته نماند که شما کوچولوها هرکدوم یه لیست بلند بالا جهت تهیه سوغاتی بهشون داده بودید.

پنجشنبه 25 دی ماه آنا مهمونی گرفته بود و بچه هاش رو دعوت کرده بود خونشون تا قبل از رفتن یه بار دیگه دور هم بیشیم و انصافا هم خیلی خوش گذشت و آنا جون هم کلی زحمت کشیده بود.یه روز هم ما فقط آنا و آقا جون و مامان جون و حاجی عمو رو دعوت کرده بودیم که تو خیلی خوشحال بودی.

شنبه 27 دی ماه تو خونه مامان جون یه مراسم گرفتیم که هر کسی که میخواد با مسافرین خونه خدا خداحافظی کنن بیان دیدنشون و کلی هم مهمون اومد و خوشحال شدیم.

 

نهایتا به خوبی و خوشی روز بدرقه فرا رسید.متنظر

29 دی ماه بردیم فرودگاه و بدرقه شون کردیمبای بای البته قبلش خاله نعیم همه رو از حلقه یاسین و قرآن رد کرد و کلی مراسم بدرقه گرفتیم زیباکه خوش گذشت. واسه فرودگاه میوه و شیرینی و چای تدارک دیده بودیم که متاسفانه هم هوا خیلی سرد بود و هم وقت کم بود و نشد میوه تعرف کنیمغمگین و همه میوه ها موندن تو ماشین ماچشمککچل راستش من خیلی حالم بد بود و دلم گرفته بود که نتونستم باهاشون برم ولی وقتی تکونهای وانیا رو تو دلم حس میکردم و دست تو رو لمس میکردم همه چیز از یادم میرفت و ناراحتی هام جای خودش رو به شادی میدادمحبتبعد از رفتنشون حال برگشت به خونه رو نداشتیم و بابا گفت بریم مامان جون نسرین اینها رو هم برداریم و بریم خونه عمو جون تشویقآخه فردا تولد محمدامین بود ماهم رولت درسته گرفته بودیمخوشمزه رفتیم از خونه هم کادومون رو برداشتیم و باهم رفتیم خونه عموجون که خوب شد و خوش گذشتجشن

 

استقبال از مسافرین خانه خدا

بالاخره انتظار فرارسید و روز پنجشنبه 9ام بهمن ماه قرار بود حدود ساعت 9 شب مسافرین گلمون برسن تبریز .

وای که چه شور و نشاطی داشتیم اصلا نمیشه توصیفش کرد ما رفتیم خونه مامان جون چون کلید دست ما بود و بعدش همه اومدن و هر کسی مشغول کاری بود.یه شام مختصر هم تدارک دیده بودیم و خلاصه هرکسی کاری انجام میداد.یکی بنر میزد یکی دنبال اسپند بود اونیکی داشت آب و غذا به گوسفند میداد و این وسط بیشتر از همه به شما کوچولوها خوش میگذشت و با ببعی بیچاره کلی بازی کردین.من و بابا بخاطر وضعیت پا به ماه بودن من موندیم تو خونه ولی تو با دای دای اینها رفتی فرودگاه خاله فهیم هم واسه همتون دسته گل گرفته بود که بدین به مسافرها و ماشینشون رو تزیین کرده بودن که حاجی هامون رو با اون بیارن.وای که چقدر دلم براشون تنگ شده بود...

آنای گلم و مامان جون عزیزم و حاج عموی خوبم طواف خانه خدا گوارای وجود نازنینتان. التماس دعا و حجتان مقبول درگاه حق

اینم عشق مامانی در کنار ماشین حج

شب تا دیر وقت مهمون داشتیم و بعد از رفتن مهمونها قسمت شیرین سفر فرا رسید و آوردیم سوغاتی ها رو باز کردیم...وای که چه کرده بودن ...دستشون درد نکنه کلی سوغاتی قشنگ برامون گرفته بودن خیلی عالی و زیاد بود ولی بیشتر از خود سوغاتی ها شور و نشاط باز کردنشون و انتخاب و شوخی ها بهمون چسبید وای که چقدر خندیدیم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)