پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

نوروز 1393

1393/1/14 17:52
نویسنده : مامان پارلا
786 بازدید
اشتراک گذاری

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

دختر گلم این پنجمین سالیه که در کنار تو تحویل میکنیم و بازهم خدا رو به خاطر عیدی مثل تو که به ما بخشیده شاکریم امیدوارم سال خوب و خوش و موفقی داشته باشیم. امسال پنج شنبه ساعت بیست و بیست و هفت دقیقه سال تحویل میشه و سال اسب هستش ما هم به کمک تو سفره هفت سینمون رو چیدیم و منتظر سال جدید هستیم و این عکس رو تو دختر گل گرفتی آفرین به دختر هنرمندم

اینم خود گل دخملیبغل

آغاز سال 1393 شمسی

به به مبارک باشه....عیدتون مبارک ماچماچماچماچهوراهوراهوراهورا

بعدش منتظر بودیم بابایی عیدهامون رو از لای قران بده که دیدیم رفت تو اتاق و یه بسته آورد وای بابایی سورپرایزمون کرده بود و واسمون کادو گرفته بود. این کار بابایی حسابی ذوق زده مون کرد و کف کردیم مرسی بابا جون مهربون و خلاققلببغلماچ

اول کادوی تو رو داد که یه بسته دومینو بودلبخندبه به چه سرگرمی جالبی خیلی خوشت اومدقلب

بعدش هم نوبت من شد که این کادوی خوشگل و با ارزش رو به انتخاب خودش برام گرفته بود

مرسی همسر عزیزم حتی اگه یه شاخه گل هم برام گرفته بودی این عملت برام ستودنی بود ازت ممنونمقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

ولی متاسفانه من و تو واسه بابایی کادویی نداشتیم بابایی ببخشین خوب وقت نشد دیگه...خجالتناراحت

بعد از عید رفتیم خونه خاله من و بعدش هم خونه آقا بابا که متاسفانه خوابیده بودن و از خواب ناز بیدارشون کردیم و باهاشون روبوسی کردیمسوالخمیازه

صبح هم رفتیم خونه بزرگترای فامیل و بعدش برگشتیم خونه آنا و این هم سفره هفت سین آنا که خاله فهیم با سلیقه چیده بود دستش درد نکنهقلب

صبح روز دوم عید وقتی بیدار شدی دیدیم صورتت کمی ورم کرده و بله... دندونت آپسه کرده بود و کم کم داشت بیشتر میشد

ولی تپلی هم بهت میاد ها...چشمکزبان

خلاصه رفتیم دکتر و موقتا دارو داد اما حتما باید بعد از عید یه سری کامل بریم دندانپزشک چون وضعیت دندونهات اصلا مساعد نیستقهر

خلاصه روز سوم عید که طبق روال هر سال میریم خونه مامان نسرین چون اون روز همه میان خونه شون. عمه جون و عمو جون اینهام عیدیهای بچه ها رو دادن که خوش بحالت شده بود. هوا هم عالی بود بعد از نهار بابایی تو و بقیه بچه ها رو با خودش برد پارک تا کمی از هوای پاک بهاری استفاده بکنین حسابی هم بهتون خوش گذشته بود چون همه با شادی و خنده برگشتین آخه مگه میشه شما وروجک ها با هم باشین و بهتون بد بگذره؟چشمک

کلی هم عکس ازتون گرفته بود که منم چندتاش رو برات میذارم تو وبلاگت

روز هشتم فروردین که دومین جمعه سال بود هم نوبت ما بود که میزبان عزیزانمون باشیم که لطف بکنن و تشریف بیارن خونه ما و خوشبختانه زیاد مهمون اومد و حسابی خوشحالمون کردن (البته تو هم کلی هم عیدی جمع کردی ها...) و تو هم بلا استثنا شیرینی و شکلات و آجیل میاوردی تعارف میکردی حتی واسه بعضی از مهمونها پذیرایی روحی هم میکردی!یعنی با گوشی من آهنگ میذاشتی و براشون میرقصیدیتعجبخنده آوردن خونمون که جدا خوشحال شدیم البته بازم مثل همیشه شرمنده مون کرده بودن و با وجود اینکه بابای عموصمد تو خونه خودشون برات عیدی داده بود بازم کادو آورده بودن

یه بسته پازل 500 تکه هم برای تو آورده بودن و خود خاله زهرا و عمو صمد هم عیدی نقدی دادن بهتخجالت

آخر شب که مهمونهامون رفتن و بابا میخواست آنا و مامان نسرین جون اینها رو ببره خونه شون تو هم گفتی میری خونه مامان نسرین چون آرمین هم میرفت اونجاخندهطفلی مامانخه از دست شما دوتا چکار کنه؟؟

دیگه داری بهمونه مامان رضوان جونت رو میگیریآخو همش غر میزنی که چرا نمیان و کی میان خونه ما و ...گریهامیدوارم زودتر برگردن چون منم دیگه طاقت دوری رو ندارمابروو به این نتیجه رسیدم که نهایت تا یه هفته طالقت دوری خانواده رو دارمابلهوقتی بیشتر میشه دیگه نمیشه تحمل کردقهرمخصوصا واسه ارمیا که واسه دیدنش هلاکم.کلافه

نهم خاله فهیم زنگ زد و یه خبر ناراحت کننده بهم داد و گفت شوهر خاله بزرگم فوت کرده و فردا تشیع جنازه هست و منم به بابا گفتم شب رو ما هم بریم خونه مامان نسرین تا فردا صبح تو اونجا بمونی و من برم سر خاک خدا همه رفتگان رو بیامرزه ایشون هم آدم مهربون و آرومی بود خدا رحمتش کنه الان روح خاله جون شاد شده چون بعد از بیست سال داره به همسرش میرسه مامان میگه خیلی زن و شوهر مهربونی بودن و همدیگه رو دوست داشتنخیال باطل

بالاخره نهم ساعت 9 شب مامان رضوان جون اینهام تشریف آوردن تبریزهورا عوضش حالام دای دای اینها رفتنناراحت امیدوارم بهشون حسابی خوش بگذرهچشمک

اینم سوغاتی های دریافتی از مامان جون اینها

دست گلشون درد نکنهقلب نمیدونم چرا هر دفعه جایی میرن اینجوری شرمنده مون میکننسوالآخه بابا مگه رفتین مکه و ... که سوغاتی هم میارین؟ممنونمماچقلبچشمک

 

یازدهم میخواستم صبح با تو برم تور تریزگردی و از شب قبلش کلی برنامه ریزی کردم و با بابایی رفتیم ایستگاه هاش رو شناسایی کردیم و خلاصه بعد از خوابیدن تو کوله پشتی جمع کردم و کلی تنقلات و ... چپوندم توش آخر شب هم رفتم از بالکن میوه هم بیارم بذارم توش که دیدم رنگ بالکن عوض شدهتعجباولش شوکه شدم بعد دیدیم بابا داره برف میادگریه و همه برنامه هام ریخت به هم و دوباره با کلی کنفی و دماغ سوخته همه وسایل رو برگردوندم سر جاش ولی خداییش تعجب آوره دیگه تو خود زمستون برف نبارید حالا تو شب 11 فروردین داره برف میادعصبانی و هوا یک سوزی داره که نگو...قهر

بابا هم از آب گل آلود ماهی گرفتهشیطانو هی به ریش من میخندیدنیشخند و فوری از بارش برف بهاری عکس گرفتمنتظر

عوضش ما هم واسه نهار رفتیم خونه رضوان جون با وجود اینکه دیروز واسه نهار اونجا بودیم و امروز قرار بود آنا اینها برن اونجا و منم گفتم دیگه من نمیایم ولی چون برنامم ریخت به هم صبح با کمال پررویی رفتم چکار کنم خونه آبجی خودمه  دوست دارم و میرم به کسی چه؟

 

دوازدهم هم قرار بود بریم خونه دایی علی بابایی و تو هم عاشق ریحانه جون هستی لحظه شماری میکردی که کی میریم؟؟؟؟ قبل از ظهر رفتیم سردرود و صبحانه خوردیم و حوالی ظهر هم رفتیم خونه خاله زهرا اینها و نهار هم همونجا موندیم و از دستپخت خاله زهرا نوش جان کردیم و واقعا خوش گذشت خلاصه بعد از ظهر رفتیم خونه ریحانه جون و تو هم تا رسیدی رفتی پیششخنده بعد هم یه کادو با خودت آوردی که دیدیم ریحانه اینها از شمال برات گرفتنسوالو میگفتن واسه تولدتهاز خود راضیولی ما خیلی شرمنده شدیمخجالتچون اصلا راضی به زحمتشون نبودیمماچامیدوارم بتونیم گوشه ای محبتهاشون رو جبران کنیم چون خانواده دایی کلا بهمون لطف دارن همیشه شرمنده مون میکنن

اینم کادوی قشنگ تو

یه کادوی دیگه هم از ریحانه جون گرفتی که خیلی با ارزش بود صنایع دستی که خودش برات درست کرده بود

از اونجا هم قرار بود ما بریم مجلس ختم شوهر خاله من که ریحانه و رضا گفتن پارلا بمونهدروغگو بعد با مامان نسرین اینها برمیگرده و تو هم از خدا خواسته هی بهم میگفتی مامان پس کی میرین؟زبانچرا نمیرین؟سوالدخملم این محبتت منو کشتهآخ میخواستی مطمئن بشی که ما رفتیم و تو با خیال راحت بمونی خونه اونهاقهر خلاصه تو موندنی شدی و قرار شد با مامان نسرین اینها برگردی خونه اونها و ما برگشتیم و رفتیم مسجد از اونجا هم باید میرفتیم مراسم شام و بعد از شام اومدیم دنبالت تا برگردی خونه و تو باز هم تا منو دیدی عوض سلام گفتی مامان آرمین قراره شب بمونهتعجبو بدنبال تو آرمین گفت پارلا هم میخواد بمونهاوهو هر کاری کردیم برنگشتیعصبانیهرقدر گفتیم آخه قراره فردا بریم سیزده بدر و...منتظرگفتی خوب صبح بیاین منو از اینجا وردارینابرو و ما دست از پا درازتر بدون پارلا برگشتیمقهرولی خودمونیم ها تعطیلات حسابی داره بهتون مزه میده چون نه تکلیفی دارین و نه چیزی فقط گاهی میگی دلم واسه خانم معلم و خانم مدیر تنگ شده و میپرسی چند تا شب دیگه باید بخوابم تا مهدمون باز بشهابلهلبخندفرشته

راستی ریحانه جون یه سی دی پر از عکسهایی که خودش گرفته رو به بابایی داد تا ببینه و نظرش رو بگهیول و توشون چند تا عکس با مزه از تو آرمین بوداز خود راضی که مربوط میشه به پارسال تابستون که تو و آرمین و ریحانه جون خونه مامان نسرین جون بودین و ریحانه اینطوری سرتون رو گرم کرده بود و ازتون کلی عکس گرفته بودمتفکر که وقتی بعدا بهم نشون داد روده بر شده بودم از خندهقهقهه شما بچه ها چه عالمی دارین واسه خودتون...خیال باطلفرشته

 

و این هم آخر ماجرا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله نعيم
11 فروردین 93 22:06
خاله قربونت از ديدن صورت ورم كردت خيلي نارحت شدم تو مسافرت هم وقتي شنيدم دندونت ورم كرده همش حواسم پيشت بود
خاله نعيم
11 فروردین 93 22:06
انشا هميشه شاد باشي و عيدت هم مبارك