خاطرات روزهای اول زندگی پارلا
روزهای اولی که پا به این دنیا گذاشته بودی زیاد با آداب دنیا آشنا نبودی و شب و روز رو قاطی میکردی و روزها بیشترش رو میخوابیدی و بیشتر شب رو بیدار بودی و میخواستی بازی کنی اما خیلی زود عادت کردی و کم کم داشتی روال زندگی دنیایی رو پیدا میکردی.اما هنوز شیرت کم بود و نق میزدی.
روز دهم تولدت دیگه آنا و مامان جونا میخواستن برگردن خونه هاشون و ما مجبور میشدیم تنها باشیم که این قسمتش زیاد خوب نبود.اما قبل از رفتنششون همه خونه رو برگردوندن به حالت اول و تخت علی رو پس دادن و کادوها رو جمع کردن و...کلی هم غذا درست کردن.
روز دهم عروسی دختر جاری مامان جون رضوان بود که من و عروس خانم خیلی با هم دوست بودیم. تالار هم نزدیک خونه ما بود خاله ها و مامان جون رضوان رفتند عروسی و آنا پیش ما موند که من خیلی وسوسه شده بودم برم اونجا ولی آنا میگفت تو نباید زیاد بشینی و...اما بالاخره مخش رو زدم و حالا نوبت بابا بود که رو مخش کار بشه و راضی بشه بریم عروسی که اونم با وجودی که نگران بود ولی بخاطر من موافقت کرد و خلاصه تو رو خوابوندیم و من روز دهم زایمانم خودم رانندگی کردم و رفتیم تالار تنها جایی که اذیت شدم موقع پارک کردن بود که همه جا شلوغ بود و مجبور شدم چند بار عقب و جلو کنم و جای بخیه هام درد گرفتن.
لباس مناسبی هم که تنم بشه نداشتم چون سایزم خیلی تغییر کرده بود و دلم نمیخواست لباس حاملگی بپوشم و یه تونیک پوشیدم و رفتم (آخه مگه مجبوری) تو عروسی خیلی دلم برات تنگ شده بودآخه اولین بار بود که ازت جدا میشدم و نمیدونستم این قدر بهت وابسته شدم.
خلاصه همه از دیدنم جا خوردن و خیلی تشکر کردن که با اون وضع رفتم به عروسیشون. تازه با عروس هم رقصیدم
وقتی برگشتیم آنا گفت کم کم آماده بشین تابریم خونه ما. آخه رسم ما تبریزی هست که بعد از ده روز میرن خونه مامان.اما چون خونه آنا اینها قدیمی بود و سرویس بهداشتی و حموم تو حیاط بودن و فصل زمستون هم بود خواستم که اگه ناراحت نمیشه ما نریم خونه اونا و تو خونه خودمون بمونیم که ایشون هم که خیلی با فهم هستن اصلا ناراحت نشدن و فقط کلی سفارش کردن و ما رو حسابی به بابا سپردن و قول گرفتن هر وقت کمک خواستیم بهشون خبر بدیم(مرسی مامان خوبم)
بابایی آنا رو برگردوند خونه خودشون و ما تو خونه تنها موندیم بعد که بابا برگشت گفت حاضر بشیم و بریم بیرون و رفتیم کمی گشتیم و این اولین گردش تو بود که همش خوابیدی و گذاشته بودیم رو صندلی عقب تو توی کیسه خوابت بودی و کمر بند بسته بودیم (انگار میتونی تکون بخوری که بیفتی)
واسه شام هم رفتیم بیرون ولی چون من نمیتونستم راحت بشینم بابا غذا گرفت و آورد تو ماشین خوردیم (ساندویچ زبان)
هنوز شب رو کامل نمیخوابیدی تا اینکه روز دوازدهم رفتیم پیش دکتر خوبمون دکتر جهانشاهی که ایشون هم توصیه کردن فقط روزی یک وعده شیر خشک بهت بدیم البته با اصرار من و بابا ازش اجازه گرفتیم. از اون شب موقع خواب 3 پیمانه شیر خشک میخوردی و تا صبح تخت میخوابیدی.شب اول ما ترسیدیم که چرا بیدار نمیشی؟!بس که سیر شده بودی
رفته رفته دیگه شیر خشک رو حذف کردیم و تو همچنان راحت تا صبح میخوابیدی و ما برخلاف سایر پدر و مادر ها که مشکل خواب دارن اصلا بیخوابی نکشیدیم. هر روز حدود 6 صبح که بابا کم کم بیدار میشد بره سر کار تو هم بیدار میشدی و شیر میخوردی و تا ده میخوابیدی بعد بیدارت میکردم و پوشکت رو عوض میکردم وقتی آب به تنت میخورد کیف میکردی و سرحال میشدی کمی بازی میکردی وساعت 12 یا 1 هم دوباره شیر میخوردی و تا 4 یا 5 عصر میخوابیدی و من هم راحت نهار درست میکردم. عصر ها که بیدار میشدی دیگه خوابت نمیومد و فقط میخواستی بازی کنی و بری بیرون و بگردی.
تنها مشکل ما یبوست تو بود که تقریبا هر هفته یکبار یبوست میشدی و شکمت درد میکرد و خیلی گریه می کردی و دل ما رو کباب میکردی تا اینکه یک نفر فولوس رو بهمون معرفی کرد و هر وقت مشکل پیدا میکردی تا دو قاشق بهت فولوس میدایم فوری راحت میشدی.
فدات بشم از همون اول اصلا ما رو اذیت نکردی و همه از هر بابت میگن اگه بچه مثل پارلا باشه آدم دوست داره ده تا بچه داشته باشه.