پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

خاطرات روزهای اول زندگی پارلا

1392/7/9 10:01
نویسنده : مامان پارلا
139 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای اولی که پا به این دنیا گذاشته بودی زیاد با آداب دنیا آشنا نبودی و شب و روز رو قاطی میکردی ابلهو روزها بیشترش رو میخوابیدی و بیشتر شب رو بیدار بودی و میخواستی بازی کنی اما خیلی زود عادت کردی و کم کم داشتی روال زندگی دنیایی رو پیدا میکردی.اما هنوز شیرت کم بود و نق میزدی.گریه

روز دهم تولدت دیگه آنا و مامان جونا میخواستن برگردن خونه هاشون و ما مجبور میشدیم تنها باشیم ناراحتکه این قسمتش زیاد خوب نبود.گریهاما قبل از رفتنششون همه خونه رو برگردوندن به حالت اول و تخت علی رو پس دادن و کادوها رو جمع کردن و...کلی هم غذا درست کردن.ماچ

روز دهم عروسی دختر جاری مامان جون رضوان بود که من و عروس خانم خیلی با هم دوست بودیم. تالار هم نزدیک خونه ما بود خاله ها و مامان جون رضوان رفتند عروسی و آنا پیش ما موند که من خیلی وسوسه شده بودم برم اونجا شیطانولی آنا میگفت تو نباید زیاد بشینی و...اما بالاخره مخش رو زدم و حالا نوبت بابا بود که رو مخش کار بشه و راضی بشه بریم عروسی که اونم با وجودی که نگران بود ولی بخاطر من  موافقت کرد بغلو خلاصه تو رو خوابوندیم و من روز دهم زایمانم خودم رانندگی کردم و رفتیم تالار تنها جایی که اذیت شدم موقع پارک کردن بود که همه جا شلوغ بود و مجبور شدم چند بار عقب و جلو کنم و  جای بخیه هام درد گرفتن.تشویق

لباس مناسبی هم که تنم بشه نداشتم چون سایزم خیلی تغییر کرده بود و دلم نمیخواست لباس حاملگی بپوشم و یه تونیک پوشیدم و رفتم (آخه مگه مجبوری) سوالتو عروسی خیلی دلم برات تنگ شده بودآخه اولین بار بود که ازت جدا میشدم و نمیدونستم این قدر بهت وابسته شدم.خیال باطلقلب

خلاصه همه از دیدنم جا خوردن و خیلی تشکر کردن که با اون وضع رفتم به عروسیشون. تازه با عروس هم رقصیدمنیشخند

وقتی برگشتیم آنا گفت کم کم آماده بشین تابریم خونه ما. آخه رسم ما تبریزی هست که بعد از ده روز میرن خونه مامان.اما چون خونه آنا اینها قدیمی بود و سرویس بهداشتی و حموم تو حیاط بودن و فصل زمستون هم بود خواستم که اگه ناراحت نمیشه ما نریم خونه اونا و تو خونه خودمون بمونیم که ایشون هم که خیلی با فهم هستن اصلا ناراحت نشدن و فقط کلی سفارش کردن و ما رو حسابی به بابا سپردن و قول گرفتن هر وقت کمک خواستیم بهشون خبر بدیم(مرسی مامان خوبم)قلبماچبغل

بابایی آنا رو برگردوند خونه خودشون و ما تو خونه تنها موندیم بعد که بابا برگشت گفت حاضر بشیم و بریم بیرون و رفتیم کمی گشتیم و این اولین گردش تو بود که همش خوابیدی و گذاشته بودیم رو صندلی عقب تو توی کیسه خوابت بودی و کمر بند بسته بودیم (انگار میتونی تکون بخوری که بیفتی)ابلهسوالچشمک

واسه شام هم رفتیم بیرون ولی چون من نمیتونستم راحت بشینم بابا غذا گرفت و آورد تو ماشین خوردیم (ساندویچ زبان)خوشمزهخوشمزه

هنوز شب رو کامل نمیخوابیدی تا اینکه روز دوازدهم رفتیم پیش دکتر خوبمون دکتر جهانشاهی که ایشون هم توصیه کردن فقط روزی یک وعده شیر خشک بهت بدیم البته با اصرار من و بابا  ازش اجازه گرفتیم. از اون شب موقع خواب 3 پیمانه شیر خشک میخوردی و تا صبح تخت میخوابیدیخواب.شب اول ما ترسیدیم که چرا بیدار نمیشی؟!بس که سیر شده بودیلبخند

رفته رفته دیگه شیر خشک رو حذف کردیم و تو همچنان راحت تا صبح میخوابیدی و ما برخلاف سایر پدر و مادر ها که مشکل خواب دارن اصلا بیخوابی نکشیدیم.از خود راضی هر روز حدود 6 صبح که بابا کم کم بیدار میشد بره سر کار تو هم بیدار میشدی و شیر میخوردی و تا ده میخوابیدی بعد بیدارت میکردم و پوشکت رو عوض میکردم وقتی آب به تنت میخورد کیف میکردی و سرحال میشدی کمی بازی میکردی وساعت 12 یا 1 هم دوباره شیر میخوردی و تا 4 یا 5 عصر میخوابیدی و من هم راحت نهار درست میکردم. عصر ها که بیدار میشدی دیگه خوابت نمیومد و فقط میخواستی بازی کنی و بری بیرون و بگردی.عینک

تنها مشکل ما یبوست تو بود که تقریبا هر هفته یکبار یبوست میشدی و شکمت درد میکرد و خیلی گریه می کردی و دل ما رو کباب میکردی تا اینکه یک نفر فولوس رو بهمون معرفی کرد و هر وقت مشکل پیدا میکردی تا دو قاشق بهت فولوس میدایم فوری راحت میشدی.سبز

فدات بشم از همون اول اصلا ما رو اذیت نکردی و همه از هر بابت میگن اگه بچه مثل پارلا باشه آدم دوست داره ده تا بچه داشته باشه.ماچقلبچشمکبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ارمیا
11 مهر 92 21:40
یک عکس هم از لباس عروس دخترمون بذار
همه ببینن چه دختر نازی داشتیم . اولین نوه دختری خانواده هست .
بعد از 5 تا پسر شوخی که نیست خدا یه دختر داده باید پوزش رو بدیم .

همون عکس اولین تولدش رو بذار تا دل ما ها که دختر نداریم بیشتر بسوزه


بابا گذاشتم تو سیسمونی هستش وای دیگه نگو دلم غش رفت